علی on اردیبهشت ۱۳ام, ۱۳۹۵

بعد از سالها، وقتی هزار و صد و اندی سالم شده باشد، دخترم می نشیند کنار دستم و می گوید: بابا، یادت هست که می خواستی نویسنده بشوی؟ انگار می کنم منظورش را نمی فهمم. ولی کمی ابروهای سفیدم را می برم بالا که بداند صدایش را شنیده ام؛

بعد از سالها، بعد از خیلی سال ها، دخترم که برایم یک لیوان چایی آورده است، چایی سرچین شمال، می گوید: بابا، یادت هست که گفته بودی می خواستی شعرهای زیبایی بگویی که هر کدام یک دنیا احساس شور و رزم باشد؟ نگاهش می کنم، باز هم چیزی نمی گویم، کمی شانه هایم را بالا می اندازم که انگار این همه سال وقت کمی بوده برای گفتن چند شعر ناب حماسی؛

بعد از سال ها، وقتی هزار سال گذشته باشد از هزار سال پیشش، دخترم نشسته است کنار دستم و با انگشتانم بازی می کند. به خودش جرأت می دهد و می گوید: بابا، یادت هست که می گفتی می خواستی آهنگی بسازی برای گفتن لحظه هایی که نه دیدنی اند، نه گفتنی؟ این بار هم چیزی نمی گویم و فقط یک آه می کشم. شاید هم فقط کمی نفسم را آرام و با صدا بیرون داده باشم؛

باید کمی فکر کنم، کمی تامل کنم، کمی صبر کنم شاید؛ شاید باید کاری کنم،‌ شاید هزار و صد و اندی سال کم باشد برای چند کار مهم. شاید هنوز وقتش نرسیده است. نگاهش می کنم. او هم نگاهم می کند، او هم می داند. شاید هم وقتش شده باشد و یا … شاید دیگر وقت تمام شده باشد. شاید.

اشتراک/نشانه

Tags:

علی on بهمن ۲۷ام, ۱۳۹۰

به نام حضرت دوست

محمد آرش مهر

ساعت نه و پنجاه و نه دقیقه شب بود که کاظم زارع بهم زنگ زد؛ فقط از من شماره علیرضا زهدی رو پرسید و من هم شماره رو براش خوندم؛ هیچ چیز دیگه ای هم به ذهنم نرسید.

خیابان بزرگی است موازی با خیابان پاتریس لومومبا، در شهرآرا، با نام شهید آرش مهر؛ پسرش، محمد آرش مهر، یکی از همکلاسی های ما و یکی از ۲۱ای هاست.

ساعت ۲ و ۴۸ دقیقه نصف شب بود که با صدای پیامک بیدار شدم، به گوشیم نگاه کردم، ۶ تا پیامک و یه تماس از دست رفته، یعنی چه خبر می تونه باشه؟ اما فکرم هیچ جای بدی نرفت. علیرضا زهدی ساعت ۱۱ و سه دقیقه بهم زنگ زده بود، مهدی کاظمی پیامک زده بود که "سلام، قضیه چیه؟؟؟" تا اینجا هنوز خواب بودم، هنوز نمی دونستم که پیامک بعدی که می خونم قراره من رو از خواب و از عالم خودم با سرعت زیادی بِکشه بیرون ….

چندین وقت پیش، شاید یکسال پیش، یا دو سال پیش رفته بودم مرکز رشد دانشگاه شریف، که یکی از دوستان دانشگاه شهید بهشتی رو ببینم در حین اینکه داشتم باهاش صحبت می کردم یه اتفاق جالب افتاد، یکی از در اومد تو، که می شناختمش، یه آدم خجالتی که تو مدرسه همه به سادگی و آرامش می شناختنش. سلام و احوالپرسی کردیم، و اینکه اینجا چه کار می کنیم و …، کوتاه دیدمش، اما خیلی خاطرات و حرفا رو برام زنده کرد.

چند وقت بعد که با مصطفی ورمزیار حرف می زدم صحبت از آرش مهر شد، آخه خیلی وقتا اینا پیش هم بودند و با هم درس می خوندن، مصطفی هم خیلی خبری از آرش مهر نداشت.

پیامک بعدی رو علیرضا زهدی زده بود؛ ساعت یازده و چهل و هشت دقیقه شب:
"سلام. شبتون به خیر. یه خبر ناخوشایند، همدوره ایمون محمد آرش مهر رو یادتون هست؟ گویا دیشب حالش بد شده و به رحمت خدا رفته. خدا انشاءالله دوست عزیز تازه درگذشته مون رو غریق رحمت واسعه خودش قرار بده و او را مشمول شفاعت شافعان و پدر شهیدش بگرداند.
تشییع جنازه محمد فردا ۵ شنبه حدود ساعت ۸ صبح در بهشت زهرا. اگر می تونید …….."

دیگه لازم نیست بگم پیامک های دیگه چی بودند؛ غمگین بودند، غمگین. یکی از دوستان و همدوره ای های ما دیگه توی این دنیا نیست. یکی از ساکت ترین و با ادب ترین آدم هایی که توی این دنیا دیده بودم. خیلی دوست داشتم قبل از اینکه بره بازم ببینمش …

خیابان بزرگی است موازی با خیابان پاتریس لومومبا، در شهرآرا، با نام شهید آرش مهر؛ پسرش، محمد آرش مهر، یکی از همکلاسی های ما و یکی از ۲۱ای ها بود.

شادی روح محمد آرش مهر؛ الفاتحه مع الصلوات

Tags:

علی on مهر ۱۵ام, ۱۳۹۰

صبح که جیمیل رو باز کردم دیدم عطا ایمیل زده، تعجب کردم؛
بعد دیدم نوشته:
"تسلیت علی جان!
http://www.apple.com"
بازم تعجب کردم؛
بعد روی لینک کلیک کردم:

 

استیو جابز

 

ناراحت شدم؛

هر کسی که استیو جابز رو بشناسه از رفتنش تاسف می خوره،

چون اون مطمئناً یکی از متحول کننده های زندگی ما، و یکی از آغاز کننده های قرن تکنولوژی بود …

Tags:

علی on مهر ۱۳ام, ۱۳۹۰

– کی از خونه اومدی بیرون؟
به گوشیم نگاه می کنم، ساعت پیامکی رو که از دم خونه اومدم  بیرون زدم رو نگاه می کنم و می گم …
– کی رسیدی سر کار؟
می رم توی event viewer که توی Administrative tools که توی Control Panel هست، ساعت روشن شدم سیستم ام رو نگاه می کنم و می گم …
– آخرین بار کی ایمیلت رو چک کردی؟
می رم انتهای صفحه‎ی جیمیل، نوشته:
Last account activity: 25 minutes ago
می گم …
– می گه دیروز آخرین بار کِی چک کردی؟
پایین همون نوشته:
Details
روش که کلیک می کنم نوشته:
Recent activity:
Browser * Iran (232.153.52.117) Oct 4 (14 hours ago)
می گم …
– کی با هم صحبت کردیم؟
می رم توی لیست تماس های گوشیم و به ساعتی تماسی که باهاش گرفتم نگاه می کنم و می گم …

 

و اینگونه بود که نیاز بشر به استفاده از حافظه‌اش و یادآوری زمان مسائل مختلف هر روز کمتر از دیروز … [داشتم چی می گفتم؟!]
_______
پ.ن: کاش به داده های نرم افزار ورود و خروج شرکت و دستگاه های کارت زنی مترو و سات (سامانه ی اتوبوس های تندرو اِ BRT(!)) و ساعت روشن و خاموش شدن ماشین در ECU (رایانه تعبیه شده در ماشین های انژکتوری که اطلاعات ماشین را نگه می دارد (Electronic Control Unit)) دسترسی داشتم!!

علی on مهر ۱۱ام, ۱۳۹۰

یکی از خواص وبلاگ وردپرسی این است که هر بار توی صفحه پیشخوان (کنترل پنل) وبلاگ وارد می شم به روز رسانی (آپدیت) هایی وجود دارد که می تونم سرم را بهش گرم کنم و بی خیال گذاشتن پست جدید بشم؛
البته با همه این ها نفس آباد رو خیلی دوست دارم!

Tags:

علی on تیر ۲۰ام, ۱۳۹۰

اشک که می خواد دربیاد، یه جایی، پشت بینی آدم، کمی متمایل به سمت چشم ها، هوا جمع میشه، گیر می کنه، یهو حجیم می شه، و بعد موقع بیرون اومدنش میشه، حالا موقع تصمیم گرفتنه، که خودت رو مثل یه تخته سنگ تو مسیر رود نگه داری، یا اینکه خودت رو رها کنی، مثل پروانه ای که میفته توی آب، آب می بردش، راحت، هر جا که می خواد، هر جا که آب خودش می خواد، هر جا که اون قطره اشک خودش می خواد که ببرتت

من روی ثانیه ها حساب می کنم،مثل همیشه، نه روی دقیقه ها، نه روی ساعت ها، زنگ زده بود حسین،
– …
– خوب سفر به سلامت
– ممنون
– الان اینجایی یا اونجا
– تو راه فرودگاهم هنوز، گفتن نه و نیم اونجا باش
– ببین اونا نمی دونن مفیدی ای ها!
– اِ، راست میگی ها! زنگ زدم بهشون گفتم که من دیر می رسم، اِ، مدیر کاروان زنگ زد، پشت خطمه
– باشه پس خداحافظ
– سلام
– سلام آقای شهرستانی، گفتن اگه تا ۱۰:۲۰ هم برسید خوبه …
۴۰ دقیقه تاخیر هم بالاخره یه رکورده واسه من، که تو کارنامم ۳ ساعت رو هم دارم، می خواستیم بریم اردوی جهادی، زابل۴، اسفند ۸۱، دقیقش رو مهدی می دونه، که گفتن حرکت ساعت ۳ است، و من ۴ بود، یا راستش رو بگم ۳ و پنجاه دقیقه بود، یا شایدم ۴ و ده دقیقه، از خونه زدم بیرون، اومدم کم کم به سمت مدرسه، که قرار بود اتوبوس ها از اونجا حرکت کنن، کم کم اما، راحت، من خبر نداشتم اما یکی از اتوبوس ها خراب شده بود، و من و اتوبوس ها با هم رسیدیم، چند ساعت بعد …

می رسم به کاروانی از آدم هایی که نمی شناسم، همیشه می شناختم، خیلی ها رو، هر جا، همه جا، نمی دونم چرا، اما این دفعه اوضاع فرق می کنه، باید بکنه، خودمون خواستیم، که کمرنگ باشم، که وقتی سرم رو می ندازم پایین می رم، پی کار خودم، پی درد خودم، پی بی دردی خودم، کسی نیاد و مهربونی کنه، که مطمئنم کنه تو این دنیا تنها نیستم، که وقتی قراره اشک بیاد، کسی جلوش رو نگیره، وقتی که کم کم شروع می کنه به اومدن، که کم کم میاد، جمع میشه اول، یه جایی پشت صورتت، منتظر می مونه، منتظر یه اتفاق ساده، یه اتفاق کوچیک، یه نگاه، مخصوصاً اگه اون نگاه پر از اشک باشه، مخصوصاً که اون هم آماده ی انفجار باشه …

خاصیت اینترنت وایرسل فرودگاه تهران اینه که می تونی با آخرین نفرا هم خداحافظی کنی، وقتی منتظری، بدرقه کننده ها رفتن، تو موندی و کاروانی از آدم هایی که نمی شناسی، می گن بیاد از اینجا باید صف بکشید و برید، اما کسی نمی ره، نیم ساعت که منتظر بمونی، تازه صف شروع می کنه به حرکت کردن، اما تو قبلش لپ تاپ رو باز کردی و سه نفر با هم آنلاین می شن
– سلام، سفر بی خطر، هنوز نرفتی؟
– سلام، ممنون، نه هنوز
– یه سوال،
– بپرس،
– یه دی وی دی درست کردم می خوام روش قفل بزارم، که کسی کپی نکندش،
– خوب باید از ..
– …
– …
– به یاد ما هم باش
یاد تو هم هستم

منتظر می مونه، اشک، که … چشمات رو باز کنی، یه چیزی رو ببینی که باید به خاطرش گریه کنی، یا حتی اصلاً لازم نیست ببینیش، فقط بهش فکر می کنی، فکر اولین نگاه، فکر دیدن، فکر دیدن یه گنبد سبز، و اون وقت، با سرعت زیاد رها می شه، که یادت بمونه، داری هر چی هست رو می ذاری و می ری، … تو راه چند بار فکر کردم، تو مسیر ۷-۸ ساعته مون تا مدینه، از ۵ عصر همون موقعه که هرم گرمای شرجی جده زد تو صورتم، همون جایی که هواپیمای بزرگ سفید، با خطهای سبزی که روش کشیده بودن، نشست زمین، همونی که توش تلویزیون داشت، که بیرون رو، راه رفته رو، راهی که می خواستیم توش فرود بیایم رو نشون می داد، همون که توش یک دوست پیدا کردم، بنیامین، پسری و ساکت و خنده رو، تا اتوبوسی که ساعت ۵ سوارش شدیم، تا بریم به سمت مدینه، که توش یک دوست پیدا کردم، حمید رضا، پسری شلوغ و خنده رو، چند بار فکر کردم، که اولین بار، اولین نگاه، چه اتفاقی میفته، چرا اشکی که منتظر مونده، همون موقع می خواد بیاد بیرون، چرا؟

سیم کارتی رو که خریده بودم شده راه برگشت من، به دنیایی که ازش اومدم، که زنگ بزنم و بگم سالم رسیدم، یا پیامک بزنم که اینجا همه چی خوبه، هوا، هتل، و حال من بی تو، اثر اشک خیلی زیاده، خیلی، حتی از پشت سیم تلفن، وقتی میگه کاش اونجا بودم، می دونی که اون پشت خبریه، یه اتفاقی داره می افته، یه چیزی، همون که پشت صورته، یه جایی بین بینی و چشم ها، اون می خواد بزنه بیرون، بشه اشک …
 

Tags:

علی on تیر ۱۸ام, ۱۳۹۰

مثل بلند شدن هواپیما از سطح زمین می مونه ، از همین هواپیماهای ایران ایر …

رکعت اول یا دوم نماز بودم که یاد بلند شدن هواپیما از زمین افتادم، یه احساس جالب … نمی دونی کی توی کابین هواپیما پشت اون همه کنترل نشسته، نمی دونی رو به شمال می ری یا جنوب، نمی دونی کلا با چند نفر توی این اتاقکی، نمی دونی … اما وقتی که چرخ ها از زمین بلند میشن، دیگه هواپیما، هواپیماست، داره روی هوا حرکت می کنه …

حمد می خوندم، یهو همه چیز قاطی شد، ادامه دادم، تنها تو را می پرستیم و … معمولا به حمد دقت می کنم، به معنیش به اول بودنش، به سرآغاز، هفت تا آیه که پشت سر هم میان و می رن، عین صف چند تا بچه مدرسه ای، اول مبصرشونه، بعد هم به ترتیب قد، یکیشون از اون بچه های زرنگه، ایاک نعبد، که هواپیما بلند شد …

هواپیما نشسته، تو هم نشستی، منتظری، تا هواپیما دیگه نشسته نباشه، نه اینکه پاشه واسته، مثل یه آقا، نه فقط نشسته نباشه، رسیدم به وسطای نماز، بلند شدم، مثل هواپیما که بلند می شه، باید تشهد می خوندم؟ یا نه؟ پاک و منزه است پروردگار من … نه، اشتباه کردم، تشهد رو جا انداختم، هواپیما که بلند میشه، همه چی رو جا می ذاری …

– حیف حضوری ندیدمت
وگرنه آدرس غار خوشبو را بهت میدادم
– qare khoshboo؟
– اون جنگی که پیامبر اولش شکست خورد چی بود؟
همون احد
وقتی جنگ مغلوبه میشه
پیامبر با چند نفر به شیار تو کوه پناه میبرند
چون از دهان پیامبر خون می آمده اونجا خونشان بر زمین شیار سازیر می شود
خاک کف شیار یا همان غار بسیار کوچک خیلی معطره
کلا کوه احد دور  و برش صاف شده
یه اتوبان از کنارش رد شده
اونطرف اتوبان
وسط خونه های ملت یه هو یه جا خالی شده و کوه جلوتر اومده تو کوچه
– aha
– که پاش وهابی ها
پر پشکل کردن کسی نره
البته کلا یه ۲ تا ۳ متری از سطح زمین بالاتره
یه شیاره کوچیکه
که خاک کفش (البته سنگه)
با همین مشخصاته
عمرا غیر همین ایرانی های بعثه کسی هم راهنمایی نخواهد کرد
فقط اگه گوگل منطقه احد را پیدا کنی شاید بتونم بگم

پای سیستم که نشستم برام یه آدرس تو Google Earth فرستاده بود، خوب این که توی سیستم می مونه، کاش در مورد هواپیما می گفت، که بلند می شه، راه که میفته، از وقتی ایستاده، که البته ایستاده نیست، حرکت می کنه، بلند نشده، اما راه همه نیفتاده، بعد سرعتش تند می شه، نه نشسته، نه بلند شده، یه جاییه بین رفتن و موندن، دیگه نمی تونی بگی نگه دار من می خوام پیاده شم، اما هنوز نرفتی، هنوز کنده نشدی، هنوز پرواز نکردی تا اینکه …

باید سجده سهو بخونم، که یعنی خدا اشتباه کردم، یه چیزی رو جا انداختم، وقتی داشتم بلند می شدم، یادم رفت بگم شهادت می دهم که غیر از تو … کِی هواپیما بلند می شه؟ کِی؟ باید منتظر بمونی، کمربندت رو ببندی، به بغل دستیات نگاه کنی، شاید اگه کنار دستت دوستتی باید برای مهماندار شکلک در بیاری، شاید اگه کنار یه غریبه ای قیافه ات رو مهربون تر کنی، شاید اگه کنار یه غریبه ای باید براندازش کنی، شاید اگه کنار پنجره ای … انگشت سبابه ات رو، آروم بکشی رو چشم هواپیما، نگران نباش، ناراحت نمی شه، حتی اگه مطمئن نشی که دستت رو داری می کشی رو چشم هواپیما، باید کف دستت رو کامل بزاری روش، که مطمئن شی دیگه هواپیما نمی بینه، اما باید بلند شه، کِی؟ کِی؟

نشسته م و دارم سجده ی سهو می خونم، نماز که تموم میشه یهو گُر می گیرم، می خوام پاشم، نمی خوام نشسته دعا بخونم، می خوام بلند شم وایستم، می خوام بپرم، می خوام پرواز کنم، می خوام با هواپیما، با هم پرواز کنیم …

Tags:

علی on خرداد ۲۸ام, ۱۳۹۰

می دانست که فرقی با دیگران دارد. دیگران سعی می کردند با هم حرف بزنند اما نمی توانستند ولی او می توانست هر صدایی را که می خواست از دهانش خارج کند. می فهمید که دیگران فقط به فکر شکار و خوردن و سرپناه هستند، اما او می توانست حوادث را پیش بینی کند، مکان ها را حفظ کند، و به هر موجود کنار خودش اسمی بدهد. او می دانست که بیش از همه اطرافیانش می فهمد. دوست داشت بگوید که دیگران، انگار مانند حیوانات رفتار می کنند. اما او برای خودش زندگی دیگری داشت. به گردش می رفت، اطراف را می گشت، هر گاه گشنه اش می شد یا از حمله ی درندگان می ترسید پیش گروه باز می گشت، آنها از او به عنوان یکی از اعضای گروه محافظت می کردند و اگر غذایی هم بود با او قسمت می کردند. اما تفاوت بسیار بزرگتری هم با دیگران داشت، او می دانست که باید کسی او را در این دنیا گذاشته باشد …
او احساس تنهایی می کرد، تا آنکه کسی را دید، کسی که مثل خودش بیشتر از دیگران می فهمید، پیش خود او را حوا صدا می کرد، او یک زن بود …

 

آیا داستان آدم و حوا اینگونه بوده است؟

_______
[دیگران می توانستند همان نئاندرتال ها باشند(!)]

 

 

علی on خرداد ۲۶ام, ۱۳۹۰

بیا که شعرهای من،
همه تمام شدند
بیا برویان،
-با بوسه ای-
-با عشوه ای-

-با غمزه ای-
بر لبان من،
شعر تازه ای …

 

_______
پ.ن: مثل همه کسانی که در ۲۰ و چندسالگی زاده شده اند

پ.ن۲: و من در روز ۲۲ خرداد ۹۰ در میدان ولیعصر هایدا خوردم،
و تو در میدان ولیعصر در روز ۲۲ خرداد ۹۰ به معشوقه ات حرف های خشن زدی

 

Tags:

علی on اردیبهشت ۲۵ام, ۱۳۹۰

باز هم، وقت آمدن شده
لحظه ای نشین
در کنار من
در کنار تو
جای ماندن است
دنیای آبی و سیاه و سفید من
با تو رنگی است
وقت سرخوشی است
وقت ماندن است
وقت خوشسری
وقت دلخوشی

در اینجا،‌ در سال ۸۷، در سال ۸۸، در سال ۸۹،‌ حتی در سال ۹۰ همیشه وقت شعر گفتن است، وقت شعر شنیدن است.

در اینجا از وقتی که خیلی کوچک هستی، برایت شعر می خوانند، نه شعرهای قلقلی، شعرهای عاشقانه، عارفانه، تاریخی، حماسی و از این شعرها.

حالا بنشین اینجا، کمی برایم شعر بخوان، شعر.