امشب
تصمیم گرفتم برم دنیا را از آن بالا بالا ها ببینم. آخر مگر چند بار آدم همچین
تصمیم شیرین و دلچسبی می گیرد؟ یا بدتر از آن مگر آدم چند بار یک تصمیم عجیب و
دلچسب خود را عملی می کند؟
خلاصه خودم را حاضر کردم و چهار زانو نشستم روی زمین. بعد تصمیم گرفتم بروم بالا.
اول می خواستم تا همین آسمان خودمان بروم. همین که پرنده و کلاغ و گاهی هم طوطی های
سبز دم بلند دارد. می دانستید صدای طوطی ها در حال پرواز شبیه صدای توله سگ هاست؟
اصلاً شاعرانه نیست. آره از اینجا آن پایین خیلی خوب معلوم است. ساختمان هایی که
صبح ازش می رویم بیرون و شب دوباره باید برگردیم توش تا خانه مان حساب شود. پارک
چند خیابان آن ور تر با پیرمردهای صبحگاهی و خمیازه ی گربه های ظهر و بازی های بچه
های از مدرسه آزاد شده ی عصرش. این خیابان های عجیب و غریب و کج و کوله و پر دست
انداز هم معلومند. راستی خیابان ها از اینجا خیلی پر پیچ و خم ترند.
بعد فهمیدم که دوست دارم بالاتر بروم. رفتم تا آنجایی که ابر های بریده بریده و
هواپیماهای مسافر بر دارد. صدای کشتی های بخار می دهند. از اینجا زمین خیلی دیدن
ندارد. دو سه دقیقه که ببینی سیر می شوی. مثل نقشه های شهرهای کلاس سوم چهارم
دبستان می ماند. یک سری خانه های اندازه ی نقطه و شاید پارک های اندازه ی سکه. و
چند خیابان اندازه خط.
رفتم بالاتر؛ آنقدر که حالا دیگر شهر اندازه ی یک قوطی کبریت شد و روستاهای اطرافش
مثل سر چوب کبریت ها. از این جا ستاره ها خیلی پر نورترند. ماه هم شانس آوردم که
نصفه و نیمه است و گرنه شاید مجبور می شدم به خاطر مهتابش عینک آفتابی بزنم. آنقدر
آن بالا قشنگ است که دیگر نمی خواهی به زمین نگاه کنی. یک بار دیگر هم به زمین نگاه
کردم. رنگهایش قهوه ای شده بود و گاهاً سبز و سفید. قهوه ای اش کم رنگ است. مثل رنگ
بستنی نسکافه. البته اینجا اینقدر خوب و خنک هست که هوس بستنی نکنم. دوباره که بالا
را نگاه می کنم هوس می کنم بروم بالاتر. که به ستاره ها نزدیک تر شوم.
اینجا خیلی با صفا است. ساکت ساکت است. دیگر حتی صدای رعد و برق های زمینی که آن
پایین می آمد نمی آید. از شهاب سنگ و این جور چیزها هم خبری نیست. ساکت ساکت است.
فقط نور است و تاریکی. نور ستارگان که انگار همین پنج شش متر بالاترند و تاریکی
فضای بیکران. زمین هم یک توپ آبی و سفید دور دست بیشتر نیست. نشسته ام این بالا و
راحت فکر می کنم. به خیلی چیزها. گاهی هم اصلاً فکر نمی کنم. خیلی خوب است. باز هم
فکر می کنم. به همه ی چیزهایی که آن پایین فکر کردن بهشان ممنوع است. به تنهایی
خودم. به تنهایی شما. به کوچکی زمین مان. به فضای زیاد خالی ای که همه جا هست. به
خودمان که بیشتر نیستیم تا باشیم. به بودن. به نبودن. یادم باشد یک روز چند شاعر با
خودم این بالا بیاورم. نه آنها زیاد اینجا می آیند، باید چند تا فیلسوف با خودم
بیاورم. فیلسوف ها می گویند حتماً روزی یک چیزی از عدم به وجود آمده. لابد تا حالا
این بالا نیامده اند. چون اینجا بیشتر چیزی به وجود نیامده تا آمده باشد. اینجا پر
است از فضای بی کران. پر است از هیچ. و اینکه بالاخره همین هیچ ها هم وجود دارند.
اینجا وجود نداشتن ها خیلی بیشتر توی چشم می زند تا وجود داشتن ها.
خوب دیگر کم کم دارد دیر می شود. خیلی از شب گذشته است و بهتر است آدم برای بیدار
بودن بهترِ فردا بیشتر شب را بخوابد. زود برگشتم پایین و رفتم سر جایم گرفتم
خوابیدم.

اشتراک/نشانه


۷ دیدگاه برای این بالاها

  1. خوش نفس می‌گه:

    راستی یادم رفت بگویم، هر چه گشتم اینجاها آدم فضایی ندیدم.

  2. فرهاد می‌گه:

    سلام
    نظری رو که گذاشته بودی متوجه نشدم اما…
    این مطلبت خیلی زیبا بود. مدتها بود که از نوشته ای لذت نبرده بودم. انشاالله ببینمت. یا حق

  3. آدل هوگو می‌گه:

    سلام
    راستی تو اون بالا بالا ها
    کلبه کوچیکه منو هم دیدی
    سالهاست که منتظر عابری بودم که لحظه ای از آن بگذرد
    اما گویی هر کسی ره به این دیار نمی گذارد
    اما مرا امیدیست فراوان…
    زنده باد دوست عزیز و وفادار و دوست داشتنیم

  4. علي می‌گه:

    چرا بالاتر نرفتی؟ شاید چون بالا تر از اون با همونجا فرقی نداشت.
    شب ها حال نمی ده بالا رفتن.حال می ده وقتی سر ظهر از چک لیست کارهای روزانه ات هنوز ده پانزده تا دیگه مونده و فکرت مثل تبلیغ های فیلم سینمایی های آخر هفته تلویزیون هر لحظه یکیشونو میبینه ؛یهو همه چی رو ول کنی، از پنجره تاکسی مثل بادکنک گازی بری بالا تا طبق اصل تقارن همانطور که بادکنک نقطه می شه، کل تهرون برات نقطه شه.
    البته امیدوارم چک لیستتو تو تاکسی جا گذاشته باشی!

  5. نگارنده می‌گه:

    آن بالاها که می روی، همه چیز را خوب سیر کن، هم این پایینی ها رو، هم اون بالاییَ رو که این پایین اکثراً از فکرش غافلیم و نمی بینیمش! و اینکه یادت نره که دستی تکون ندی که دل کسی که بالش شکسته و نمیتونه بره بالا، هوس بالا رفتن کنه!

  6. كاظم می‌گه:

    زیاد غصه نخور. حالت کم کم خوب میشه..

  7. The one می‌گه:

    استفاده از طوطی ها زیرکانه بود، نمی دانم به جایگاه همدم بودن طوطی در عرفان هندی توجه داشته ای یا نه؟!
    به صورت غافلگیر کننده ای در رفتی رسیدی اون بالا؛ آره از اینجا آن پایین خیلی خوب معلوم است
    اما وقتی به جایی رسیدی که نه صدایی وجود داشت و نه مخاطبی خراب کردی، حس طنزت را از دست دادی
    شاید بهتر بود اینجوری ادامه می دادی:
    ” به همه ی چیزهایی که آن پایین فکر کردن بهشان ممنوع است”، اما اگر فکر کرده اید می توانم چیزی برایتان از این میوه های ممنوعه بیاورم کور خوانده اید! البته این را با لال بازی می گویم چون اینجا هیچی وجود ندارد حتی صدا! الان فهمیدم آدم و حوا چه احساسی داشتن وقتی اون میوه ی ممنوعه رو خوردن، آخ! درد داشت…