دوباره می روم می ایستم جلوی آینه؛ صاف.
– تازه داری صاف وایستادن رو یاد می گیری، لباسات رو منظم کن.
– بله قربان!
– ناهار چی آماده کردید؟
– بادمجان قربان!
– بله بادمجان، بادمجان یادمه یه مشکلی داشت …
– بادمجون باد داره، نخوری …
– ساکت!
– بله قربان!
– آره یادم اومد: بادمجون باد داره. ها ها ها ها.
– هه هه هه.
– ساکت!
– بله قربان!
– امیدوارم قضات مثل حرف زدنت گستاخانه نباشه.
– نه غذا گستاخانه نیست قربان.
– خوبه، آفرین.
می رم زیر قابلمه رو خاموش می کنم. ناهار بادمجان است. با برنج یک شب مانده. کوکوی دوشب مانده هم در یخچال بود که بماند برای شب سوم.
خوب من هم مثل اکثر آدمهایی که از بچگی در آمده اند و هنوز خیلی وارد میان سالی نشده اند هیچ علاقه ی وافری به بادمجان ندارم. البته کشک و بادمجان یک چیز دیگر است. البته اصلاً هم از بادمجان بدم نمی آید ولی خوب تا حالا رابطه ی عاشقانه یِ روباه و خروسی هم با هم نداشته ایم.
خوب یک بشقاب برنج با دو عدد بادمجان و کمی لپه و گوشت رو و اطرافشان. وای فراموش کردم، کمی از برنج را خالی می کنم. کی گفته است که غذا باید به اندازه باشد؟
حالا نوبت به برقرار کردن رابطه ی دوستانه با بادمجان می رسد. فرض کنید دوماه فقط باید بادمجان بخورید. صورتم را تا فاصله ی ۴۰ سانتی متری بشقاب بادمجان می آورم جلو.
– سلام، آقایان بادمجان، شاید هم آقا و خانم بادمجان. احوال شما. متأسفانه من باید شما دو تا را از هم جدا کنم. البته امیدوارم که در آینده ی شکمی ام به هم برسید؛ اگر یکی تان اشتباهی به جای معده به ششهایم نرود. یادتان باشد به حلق که رسیدید راه بالایی را نروید ها، حتی اگر روباه مکار و گربه نَره، یا حتی خود پینوکیو بهتان گفت. فقط همان راه پایینی را بروید.
نه نمی شود بیشتر از دو روز با بادمجان کنار آمد.
این بار صورتم را می آورم ۳۰ سانتی متری بادمجان ها.
– من باید با شما زندگی کنم، می فهمید؟ صحبت یک عمر زندگی با تفاهم و آرامش است. خوب یکم کمتر، چند ماه.
فکرم را روی بادمجان ها متمرکز می کنم.
– کی گفته شما مرغ نیستید، بادمجونید، شما خود مرغید، نه اصلاً چلو کبابید، یا نه شیشلیک، وای دهنم آب افتاد. اصلاً شما پیتزایید یا مرغ کنتاکی، خوب من خیلی هم از کنتاکی خوشم نمی آد ولی بهتر از ۶۰ سال بادمجون خوردنه.
حالا که باهاشون درد دل کردم احساس کردم دارم آروم آروم بهشان علاقه مند می شوم. کم کم احساس کردم که مهر و محبتشان در تمام روح و جانم ریشه می دواند. فقط مانده مرحله ی آخر؛ مثل شازده کوچولو، برایشان اسم انتخاب کنم.
– خوب بذار ببینم چه اسمی برایتان خوب است؟ بادنجان چطور است؟ یا کدو؟ یا نه بذارید احساس صمیمیت کنیم، سارا و دارا، نه اسم خارجی بهتر است، مثلاً آقای اسمیت و خانم اسمیت. نه توی خارج همه اسمشان اسمیت است آهان فهمیدم بادی، تو می شوی آقای بادی تو هم می شوی خانم بادی. سلام آقای بادی، سلام خانم بادی. روز خوبیه، نه؟ خوب منم موافقم که نه.
به همین راحتی با یک مشکل بزرگ کنار آمدم، با مشکل چند سال بادمجان.
خوب فقط یک کار دیگر می ماند ….
خوردمشان.
 

اشتراک/نشانه

Tags:



۲ دیدگاه برای بیست و یک روز – ۲ – ناهار بادمجان

  1. رضا می‌گه:

    بسی فاز داد سرکار!

  2. كاظم می‌گه:

    اونجا اگه بهتون بادمجون دادن، کلاتون رو بندازین بالا..

پاسخ دهید