خوب اون هم آدم بدی
نبود، یکی بود مثل بقیه آدم ها؛
فقط توی اون شیارها گیر کرده بود.
می گفت نمی دونم، این شیار ها رو خودم کندم و خودم هم دوست دارم توش بمونم.
اینجا
هر کشاورزی یه سری شیار درست می کنه و بعدش هم توش زندگی می کنه، خوب این شیارها
ساختنش سخته، به این راحتی ها نیست ولی یه مشکل خیلی بزرگتر داره؛
بعد از یه مدتی به اون شیارهایی که کنده بود عادت کرد. فقط برای همون ها کشاورزی می
کرد، فقط همون توت فرنگی و فلفل هایی رو که می شد توی اون شیارها کاشت می کاشت،
حالا گندم و جو و این جور چیزها رو ولش، فقط یه نوع توت فرنگی و یه نوع فلفل رو می
کاشت که توی اون شیارها در می یومد. آخرش هم توی یکی از همون شیارها قبرش رو کندیم.
آخه فقط با توت فرنگی و فلفل که نمیشه زندگی کرد که.
به نظر من هم دیگه زندگیش بسش بود. آخه کسی که به خاطر توت فرنگی و فلفل همه کس و
کارش ولش کنند و خروجی زندگیش فقط توت فرنگی و فلفل باشه، همون بهتر که بره پیششون بمیره.
می گفت وقتی جوون تر بوده انواع شیارها رو کنده تا اینکه بالاخره این شیارها رو
پسند کرده، مشکل هم این بود، بهشون دل بسته بود؛ همین.

اشتراک/نشانه


پاسخ دهید