می دانست که فرقی با دیگران دارد. دیگران سعی می کردند با هم حرف بزنند اما نمی توانستند ولی او می توانست هر صدایی را که می خواست از دهانش خارج کند. می فهمید که دیگران فقط به فکر شکار و خوردن و سرپناه هستند، اما او می توانست حوادث را پیش بینی کند، مکان ها را حفظ کند، و به هر موجود کنار خودش اسمی بدهد. او می دانست که بیش از همه اطرافیانش می فهمد. دوست داشت بگوید که دیگران، انگار مانند حیوانات رفتار می کنند. اما او برای خودش زندگی دیگری داشت. به گردش می رفت، اطراف را می گشت، هر گاه گشنه اش می شد یا از حمله ی درندگان می ترسید پیش گروه باز می گشت، آنها از او به عنوان یکی از اعضای گروه محافظت می کردند و اگر غذایی هم بود با او قسمت می کردند. اما تفاوت بسیار بزرگتری هم با دیگران داشت، او می دانست که باید کسی او را در این دنیا گذاشته باشد …
او احساس تنهایی می کرد، تا آنکه کسی را دید، کسی که مثل خودش بیشتر از دیگران می فهمید، پیش خود او را حوا صدا می کرد، او یک زن بود …

 

آیا داستان آدم و حوا اینگونه بوده است؟

_______
[دیگران می توانستند همان نئاندرتال ها باشند(!)]

 

 

اشتراک/نشانه


پاسخ دهید