اشک که می خواد دربیاد، یه جایی، پشت بینی آدم، کمی متمایل به سمت چشم ها، هوا جمع میشه، گیر می کنه، یهو حجیم می شه، و بعد موقع بیرون اومدنش میشه، حالا موقع تصمیم گرفتنه، که خودت رو مثل یه تخته سنگ تو مسیر رود نگه داری، یا اینکه خودت رو رها کنی، مثل پروانه ای که میفته توی آب، آب می بردش، راحت، هر جا که می خواد، هر جا که آب خودش می خواد، هر جا که اون قطره اشک خودش می خواد که ببرتت

من روی ثانیه ها حساب می کنم،مثل همیشه، نه روی دقیقه ها، نه روی ساعت ها، زنگ زده بود حسین،
– …
– خوب سفر به سلامت
– ممنون
– الان اینجایی یا اونجا
– تو راه فرودگاهم هنوز، گفتن نه و نیم اونجا باش
– ببین اونا نمی دونن مفیدی ای ها!
– اِ، راست میگی ها! زنگ زدم بهشون گفتم که من دیر می رسم، اِ، مدیر کاروان زنگ زد، پشت خطمه
– باشه پس خداحافظ
– سلام
– سلام آقای شهرستانی، گفتن اگه تا ۱۰:۲۰ هم برسید خوبه …
۴۰ دقیقه تاخیر هم بالاخره یه رکورده واسه من، که تو کارنامم ۳ ساعت رو هم دارم، می خواستیم بریم اردوی جهادی، زابل۴، اسفند ۸۱، دقیقش رو مهدی می دونه، که گفتن حرکت ساعت ۳ است، و من ۴ بود، یا راستش رو بگم ۳ و پنجاه دقیقه بود، یا شایدم ۴ و ده دقیقه، از خونه زدم بیرون، اومدم کم کم به سمت مدرسه، که قرار بود اتوبوس ها از اونجا حرکت کنن، کم کم اما، راحت، من خبر نداشتم اما یکی از اتوبوس ها خراب شده بود، و من و اتوبوس ها با هم رسیدیم، چند ساعت بعد …

می رسم به کاروانی از آدم هایی که نمی شناسم، همیشه می شناختم، خیلی ها رو، هر جا، همه جا، نمی دونم چرا، اما این دفعه اوضاع فرق می کنه، باید بکنه، خودمون خواستیم، که کمرنگ باشم، که وقتی سرم رو می ندازم پایین می رم، پی کار خودم، پی درد خودم، پی بی دردی خودم، کسی نیاد و مهربونی کنه، که مطمئنم کنه تو این دنیا تنها نیستم، که وقتی قراره اشک بیاد، کسی جلوش رو نگیره، وقتی که کم کم شروع می کنه به اومدن، که کم کم میاد، جمع میشه اول، یه جایی پشت صورتت، منتظر می مونه، منتظر یه اتفاق ساده، یه اتفاق کوچیک، یه نگاه، مخصوصاً اگه اون نگاه پر از اشک باشه، مخصوصاً که اون هم آماده ی انفجار باشه …

خاصیت اینترنت وایرسل فرودگاه تهران اینه که می تونی با آخرین نفرا هم خداحافظی کنی، وقتی منتظری، بدرقه کننده ها رفتن، تو موندی و کاروانی از آدم هایی که نمی شناسی، می گن بیاد از اینجا باید صف بکشید و برید، اما کسی نمی ره، نیم ساعت که منتظر بمونی، تازه صف شروع می کنه به حرکت کردن، اما تو قبلش لپ تاپ رو باز کردی و سه نفر با هم آنلاین می شن
– سلام، سفر بی خطر، هنوز نرفتی؟
– سلام، ممنون، نه هنوز
– یه سوال،
– بپرس،
– یه دی وی دی درست کردم می خوام روش قفل بزارم، که کسی کپی نکندش،
– خوب باید از ..
– …
– …
– به یاد ما هم باش
یاد تو هم هستم

منتظر می مونه، اشک، که … چشمات رو باز کنی، یه چیزی رو ببینی که باید به خاطرش گریه کنی، یا حتی اصلاً لازم نیست ببینیش، فقط بهش فکر می کنی، فکر اولین نگاه، فکر دیدن، فکر دیدن یه گنبد سبز، و اون وقت، با سرعت زیاد رها می شه، که یادت بمونه، داری هر چی هست رو می ذاری و می ری، … تو راه چند بار فکر کردم، تو مسیر ۷-۸ ساعته مون تا مدینه، از ۵ عصر همون موقعه که هرم گرمای شرجی جده زد تو صورتم، همون جایی که هواپیمای بزرگ سفید، با خطهای سبزی که روش کشیده بودن، نشست زمین، همونی که توش تلویزیون داشت، که بیرون رو، راه رفته رو، راهی که می خواستیم توش فرود بیایم رو نشون می داد، همون که توش یک دوست پیدا کردم، بنیامین، پسری و ساکت و خنده رو، تا اتوبوسی که ساعت ۵ سوارش شدیم، تا بریم به سمت مدینه، که توش یک دوست پیدا کردم، حمید رضا، پسری شلوغ و خنده رو، چند بار فکر کردم، که اولین بار، اولین نگاه، چه اتفاقی میفته، چرا اشکی که منتظر مونده، همون موقع می خواد بیاد بیرون، چرا؟

سیم کارتی رو که خریده بودم شده راه برگشت من، به دنیایی که ازش اومدم، که زنگ بزنم و بگم سالم رسیدم، یا پیامک بزنم که اینجا همه چی خوبه، هوا، هتل، و حال من بی تو، اثر اشک خیلی زیاده، خیلی، حتی از پشت سیم تلفن، وقتی میگه کاش اونجا بودم، می دونی که اون پشت خبریه، یه اتفاقی داره می افته، یه چیزی، همون که پشت صورته، یه جایی بین بینی و چشم ها، اون می خواد بزنه بیرون، بشه اشک …
 

اشتراک/نشانه

Tags:



۳ دیدگاه برای سفر به کعبه – یک – اشک

  1. z می‌گه:

    خدای من یعنی بازم دیر رسیدی؟ این دیگه قطار نبود که یه ماشین بگیرین بدوین دنبال قطار تو ایستگاه قم بگیریشا! این هواپیما بود، بود البته. به این آقایان دوستان بسپار رفتنی یعنی برگشتنی بیان صدات کنن وگرنه باید شنا کنان برگردی
    خوش به حالت! از طرف منم خوب ببین خوب بشنو خوب نفس بکش بعد برام تعریف کن مثل همون وقتایی که فیلم تعریف می کردی سرفه بازیگرا را هم می گفتی همون وقتا که کوچولو بودیم و اگه نگرفته بودمت از پله ها افتاده بودی و مغزت اومده بود تو حلفت!!! همون وقتا که کوچولو بودیم و دست همو می گرفتیم و می رفتیم مهد کودک و من همیشه مواظب تو بودم،همون وقتا که من از روی موتور افتاده بودم و به نظر تو مرده بودم! همون وقتا که کچل شده بودی با کله حمله می کردی تو شکم دختر دبیرستانیا که اون موقع ها به نظرمونه هزار سالشون بود، همون وقتا که وقتی موشک می زدن می دویدیم تو زیرپله، همون وقتا که لباسامون همیشه جفت بود، همون وقتا که توی حیاط خونه مامان بزرگ دنبال گنج می گشتیم و بزرگترا برامون سیب زمینی کوره ای درست می کردن، همون وقتا که می خواستیم بریم سینما جفت اون بلوز شلوار چینیا را پوشیده بودیم و من افتادم تو اون جوب گنده هه، همون وقتا که نوبتی دوچرخه سواری می کردیم و چون پامون نمی رسید رو ترک میشستیم نه رو زین، همون وقتا که در اتاقمون مثل خونه اوشین اینا بود، همون وقتا که رو پشت بوم خونه مادر آدم برفی درست می کردیم، همون وقتا که می رفتیم تو حموم با قابلمه ها  آب بازی می کردیم، همون وقتا که مداد کرده بودی تو گوش همکلاسیت و به نظر من چقدر باحال بود، همون وقتا که حاجی بابا و مادر و طوبی خانوم کلی باهامون صحبت می کردن و ما یک کلمشم نمی فهمیدیم و تو علی بالا بودی!، همون وقتا که با جرثقیل مید این!! شوروی سوغاتی،  اسباب بازیامونا می بردیم بالا پایین، همون وقتا که آرزو می کردیم جامدادی سوغاتی شوروی مال ما بشه و مال مرتضی شد!، همون وقتا که ریلای قطار سوغاتی نمی دونم کجا را می چیدیم و به دود لوکوموتیو که دور خودش می گشت چشم می دوختیم، همون وقتا که یه ساعت می شستیم با آدم آهنیت بازی می کردیم و اون دکمه قرمزا را می زدیم که تیر پرت می کنه، همون وقتا که با تفنگت بازی می کردیم و باطری های گندش زود تموم می شد و من دلم می خواست برای منم ازین چیزا سوغاتی بیارن ولی من بزرگ بودم دیگه……، همون وقتا که با اون توپ نارنجیای باحال! می کوبیدیم به دیوار تا برگرده پیش خودمون، همون وقتا که وقتی می خواستیم عکس بگیریم کوچولومون دستاشو میاورد بالا تا النگوهاش معلوم شه و من و تو چقدر حرص می خوردیم، همون روزا که اون تراشا که شکل چتر بودنو برامون خریده بودن و چقدر تک و شیک بود، همون روزا که روز اول تو اون آپارتمانه فوتبال بازی کردیم و همسایه پایینی اومد بالا و تا تکون می خوردیم آقای مبصر جلومون سبز می شد، همون روزا که تو حیاط تو دوچرخه سواری می کردی و من با دوستام استپ هوایی بازی می کردم ولی دلم می خواست دوچرخه سواری کنم، همون روزا که یه نی نی اومده بود و هی بغلش می کردیم و تو حالتای مختلف عکس می گرفتیم!، همون روزا که تو تابستون کلی کتاب می خوندیمو من همیشه منتظر یه کتاب جدید بودم، ژوپیتر و دوستاشا خیلی دوست داشتیم و به خصوص ژول ورن که فکر کنم همه کتاباشو خوندیم، و بعدتر، همون روزا که یواشکی لای کتابای درسیمون هری پاتر می ذاشتیم و می خوندیم و مثلا داشتیم درس می خوندیم، همون روزا که با هم دانشگاه قبول شده بودیم و ترکونده بودیم، همون وقتا که با کلی جون کندن می رسیدیم آزادی تا سوار سرویس شیم غافل ازینکه آریاشهرم سرویس داشت!، همون روزا که سرویس نکشید و مجبور شدیم تو برف دوتایی از جلوی نمایشگاه پیاده بریم و من چقدر به تو غبطه خوردم که دانشکدت نزدیک تره، همون روزا که وقتی عصرا تو سرویس می دیدمت کلی ذوق می کردم که تا خونه تنها نیستم، همون وقتا که نیکلا کوچولو را می خوندیم و قهقهه می زدیم از شادی، همون روزا که سر ظهر تو چمنا می شستیم و وقتی رد می شدی بری مسجد دانشگاه انقدر خوشحال می شدم که انگار مدتهاست ندیدمت و حتما صدات می کردم و با افتخار به دوستام نشونت می دادم، همون روزا که آدم حسابت کردمو….. سالها بعد آدم حسابم نکردی که هیچ، کلی هم…………. بی خیال گذشته کاش شعور داشته باشیم درس بگیریم! خلاصه ازون اول تا همین اواخر همین جوری فیلم تعریف می کردی حالا هم از طرف من هم خوب ببین خوب بشنو خوب نفس بکش بعد برام تعریف کن مثل همون وقتایی که فیلم تعریف می کردی سرفه بازیگرا را هم می گفتی ……………………ز

  2. ستاره می‌گه:

    سلام زیارت قبول
    گفته بودم چو بیایی غم دل……………
    قضیه ی اشکه تو سفرای زیارتی……………….

  3. نجوا می‌گه:

    میخونم؛ اشک که میخواد در بیاد…. میخونم و میخونم… و بالاخره یه جایی اون وسطا، وقتی میرسم به فکر دیدن یه گنبد سبز….
    گونه هام داغ شده و خیس خیس…‏
    اونجاها باید غریب بود تا قریبی که از هر کس نزدیک تره رو بهتر بیابی…‏
    دلم خواااست….‏
    زیارت تون قبول (هرچند با تأخیر)‏
    و دل تون، همیشه خدایی باد
     

پاسخ دادن به z لغو پاسخ