بعد از سالها، وقتی هزار و صد و اندی سالم شده باشد، دخترم می نشیند کنار دستم و می گوید: بابا، یادت هست که می خواستی نویسنده بشوی؟ انگار می کنم منظورش را نمی فهمم. ولی کمی ابروهای سفیدم را می برم بالا که بداند صدایش را شنیده ام؛

بعد از سالها، بعد از خیلی سال ها، دخترم که برایم یک لیوان چایی آورده است، چایی سرچین شمال، می گوید: بابا، یادت هست که گفته بودی می خواستی شعرهای زیبایی بگویی که هر کدام یک دنیا احساس شور و رزم باشد؟ نگاهش می کنم، باز هم چیزی نمی گویم، کمی شانه هایم را بالا می اندازم که انگار این همه سال وقت کمی بوده برای گفتن چند شعر ناب حماسی؛

بعد از سال ها، وقتی هزار سال گذشته باشد از هزار سال پیشش، دخترم نشسته است کنار دستم و با انگشتانم بازی می کند. به خودش جرأت می دهد و می گوید: بابا، یادت هست که می گفتی می خواستی آهنگی بسازی برای گفتن لحظه هایی که نه دیدنی اند، نه گفتنی؟ این بار هم چیزی نمی گویم و فقط یک آه می کشم. شاید هم فقط کمی نفسم را آرام و با صدا بیرون داده باشم؛

باید کمی فکر کنم، کمی تامل کنم، کمی صبر کنم شاید؛ شاید باید کاری کنم،‌ شاید هزار و صد و اندی سال کم باشد برای چند کار مهم. شاید هنوز وقتش نرسیده است. نگاهش می کنم. او هم نگاهم می کند، او هم می داند. شاید هم وقتش شده باشد و یا … شاید دیگر وقت تمام شده باشد. شاید.

اشتراک/نشانه

Tags:



پاسخ دهید