نفسي ديگر

علی on فروردین ۲۱ام, ۱۳۸۹

رنگ آوردی، بر لبان هستی بی روح بی رنگم نور آوردی؛ به چشمان سفید خیس چون سنگم ای که لعلت سرخ ای که لعلت نوش ای دو چشمان سیاهت رخنه در تاریکی افلاک می سپارم جانکم را در هوایت باز می شود آغاز ای به تو رفته جهان در ظلمت و تاری ببند آن چشم، […]

اشتراک/نشانه

Continue reading about رنگ آغاز

علی on آبان ۲۴ام, ۱۳۸۸

شروع داستان: داشت نفس نفس می زد؛ اصلا نفسش به زور بالا می آمد؛ دیگر وقتی نداشت، باید اتفاقی می افتاد. همین جور با صدای بلند، به سرعت، نفسش را تو و بیرون می داد. به این فکر کرد که اگر موفق نمی شد چه می شد. _______ بعضی داستان ها یک شروع دارند و […]

Continue reading about داستان زندگی ما

علی on مرداد ۲۴ام, ۱۳۸۸

اینجا نمان، برو اینجا نمان، برو این برگ های زرد این سنگ های سخت این راه های صعب یعنی نمان، برو؛ اینجا نمان، برو این بوسه های مرگ این چشم های سرد این دست های گمشده در راه این نبرد،     این یادهای به جا نمانده از غم این گریز مرگ این دردهای سخت این […]

Continue reading about اینجا نمان، برو

علی on خرداد ۱۱ام, ۱۳۸۸

بعد از اینکه کتابم را خواندم – یک: فردا حتماً باید به یکی از این بوفه ها، رستوران ها یا کافه ها بروم و بنشینم با خودم چیزی بخورم. اینقدر به فکر دیگران بودم که داشتم کم کم با خودم غریبه می شدم. بعد از اینکه کتابم را خواندم – دو: دیگر تو را هم […]

Continue reading about بعد از اینکه کتابم را خواندم

علی on دی ۲۸ام, ۱۳۸۷

قاصدک خیلی بیش از این هاست. قاصدک فقط یک شعر نیست، یک رویاست، یک داستان است، یک داستان تلخ یا یک کابوس واقعی، که شاید الان هم دارم خوابش را می بینم؛ روی هم رفته، قاصدک خیلی بیش از این هاست … قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ […]

Continue reading about قاصدک

علی on آبان ۲ام, ۱۳۸۷

من هنوز لایق لمیدنم زیر یک درخت شاه توت باز با هزار امید به راه سیاهترینشان من هنوز لایق ماندنم با این همه امید     …

Continue reading about من هنوز

علی on مهر ۲۴ام, ۱۳۸۷

هر چی دلت می خواد بذار، اسم منو، صدام بکن هر جور دلت می خواد بشین کنار من نیگام بکن تو مهربون ترین می شی وقتی چشات بارونیه وقتی دلم ابری شده خورشید من رهام نکن شاپرک بی سرزمین از بچگی خونه نداشت بیا گل سرخی شو و بی آشیون رهام نکن تو حس خوب […]

Continue reading about ابرهای ناتمام

علی on خرداد ۲۱ام, ۱۳۸۷

پاره شعر ها شعرهایی هستند که ناگهان به دنیا می آیند، اگر خوش شانس باشند پاره کاغذی می یابی و می نگاریشان تا .. تا اینکه به کمال برسانیشان؛ تبدیلشان کنی به شعری کامل، به شعری ناب. ولی گاهی هم باید به همین پاره شعر ماندن قناعت کنند…: _______ تو اگر به راه آیی، چه […]

Continue reading about پاره شعر

علی on اردیبهشت ۹ام, ۱۳۸۷

پیرمرد نگاهی به قبر کن و قبری که داشت می کند انداخت و گفت: کمی بلندتر از قدّم بکن، تا راحت بگذارندم درون قبر. آخر پسر بزرگترم کمرش درد می کند. قبر کن لحظه ای دست از کار کشید. نگاهی به قبری که هنوز کنده نشده بود انداخت و گفت: اُهوم. پیرمرد کمی فکر کرد. […]

Continue reading about پیرمرد و قبر کن

علی on اردیبهشت ۳ام, ۱۳۸۷

تو ای امید آخرم در این شب سپید و سرد تو ای ترنم دلم در این هوای مرگ و درد   تو ای امید نوبهار و ای امید بی قرار تو ای شکفته ی نفس در این حقایق خمار   نگفته ام به هیچ کس که چون تویی، جهان ماست در این زمانه ی شفق […]

Continue reading about امید آخرین