نفس آباد

علی on اردیبهشت ۱۳ام, ۱۳۹۵

بعد از سالها، وقتی هزار و صد و اندی سالم شده باشد، دخترم می نشیند کنار دستم و می گوید: بابا، یادت هست که می خواستی نویسنده بشوی؟ انگار می کنم منظورش را نمی فهمم. ولی کمی ابروهای سفیدم را می برم بالا که بداند صدایش را شنیده ام؛ بعد از سالها، بعد از خیلی […]

اشتراک/نشانه

Continue reading about بعد از سال ها

Khosh-nafas on خرداد ۹ام, ۱۳۸۸

خوب اون هم آدم بدی نبود، یکی بود مثل بقیه آدم ها؛ فقط توی اون شیارها گیر کرده بود. می گفت نمی دونم، این شیار ها رو خودم کندم و خودم هم دوست دارم توش بمونم. اینجا هر کشاورزی یه سری شیار درست می کنه و بعدش هم توش زندگی می کنه، خوب این شیارها […]

Continue reading about گیر کرده در شیار های مغزم

Khosh-nafas on بهمن ۲۷ام, ۱۳۸۷

پریدم روی سر دیوار. یک دیوار کوتاه این طرف ها هست که من بهش می گویم دیوار خط صفر آدمیزادی. خط صفر آدمیزادی است گاهی است که کم کم خالی می شوی، می روی به طرف نقطه ی صفر. همه چیز برایت ۵۰-۵۰ می شود. یا به قولی so-so. رفتن روی این دیوار آمادگی می […]

Continue reading about خط صفر آدمیزادی

Khosh-nafas on مهر ۲۴ام, ۱۳۸۷

– بیداری یا خواب؟ (با خمیازه) – بیدار قربان! – جلوی من صاف و درست وایستا. این قدر هم دهن درّه نکن. – شرمنده قربان! خوابم می آید. – یعنی چی؟ تو باید همیشه آماده و گوش به زنگ باشی. محکم بایست. (من با خمیازه) – چَــــَـــَشم قربان! – شما باید همیشه آماده باشید. همیشه […]

Continue reading about بیست و یک روز – ۵ – بی خوابی

Khosh-nafas on مهر ۱۳ام, ۱۳۸۷

تا بحال مجبور بوده اید کسی که دوستش دارید را بکُشید؟ – باید بُکشی اش! – نمی شود قربان! – تمرّد می کنی؟ – نه قربان! – پس چرا نمی کُشیش؟ – چونکه خوب نیست قربان، از لحاظ انسانی. – ساکت من تشخیص می دم که خوب هست یا نیست. شما فقط عمل می کنین. […]

Continue reading about بیست و یک روز – ۴ – بکش تا کشته شوی

Khosh-nafas on مهر ۱۲ام, ۱۳۸۷

از خانه بیرون می آیم و در را کمی محکم به هم می زنم. – آرام باش. نکند عصبانی هستی؟ – نه قربان! – شاید هم می خواهی اعتراضت را نشان بدهی؟ – نه قربان! – پس چرا در را محکم به هم کوبیدی، مگر اینجا خانه ی خاله است؟ – نه قربان، باد بود. […]

Continue reading about بیست و یک روز – ۳ – هواخوری

Khosh-nafas on مهر ۱۱ام, ۱۳۸۷

دوباره می روم می ایستم جلوی آینه؛ صاف.– تازه داری صاف وایستادن رو یاد می گیری، لباسات رو منظم کن.– بله قربان!– ناهار چی آماده کردید؟– بادمجان قربان!– بله بادمجان، بادمجان یادمه یه مشکلی داشت …– بادمجون باد داره، نخوری …– ساکت!– بله قربان!– آره یادم اومد: بادمجون باد داره. ها ها ها ها.– هه […]

Continue reading about بیست و یک روز – ۲ – ناهار بادمجان

Khosh-nafas on مهر ۱۰ام, ۱۳۸۷

رفتم جلوی آینه ایستادم. باید از الان تمرین کنم.– چرا صاف وانیستادی؟ صاف واستا.– چشم قربان!خودمو صاف کردم.– مستقیم روبرو رو نیگا کن. اینقدر چشماتو نگردون.– چشم قربان!– شماره تو بگو، تند و سریع.– …– نه نمی خواد بگی، هنوز بهت شماره ندادم. می گم صاف وایستا!– چشم قربان!دوباره خودم رو صاف می کنم. سعی […]

Continue reading about بیست و یک روز – ۱ – درِ یخچال

علی on شهریور ۲۳ام, ۱۳۸۷

امشب تصمیم گرفتم برم دنیا را از آن بالا بالا ها ببینم. آخر مگر چند بار آدم همچین تصمیم شیرین و دلچسبی می گیرد؟ یا بدتر از آن مگر آدم چند بار یک تصمیم عجیب و دلچسب خود را عملی می کند؟ خلاصه خودم را حاضر کردم و چهار زانو نشستم روی زمین. بعد تصمیم […]

Continue reading about این بالاها

Khosh-nafas on شهریور ۴ام, ۱۳۸۷

می بینی نفسک چقدر اختلاف است؛ من به دنبال راهی ام برای ماندن، و تو به دنبال راهی برای بهتر ماندن، تو به دنبال راهی برای بالاتر رفتن و من به دنبال راهی برای رفتن، من از هر چه که می گویند متنفرم و تو به دنبال گفته هایی برای آشنا شدن، تو اندیشه های […]

Continue reading about ماندن یا نبودن