علی on شهریور ۲۶ام, ۱۳۸۹

شکسته ام

نازکِ دلت

شکسته ای

مُهرِ بر لبم

هزار بار توبه می کنم

چو یک بار توبه بشکنم

هزار سال مویه می کنم

چو یک روی برکشی زِ من

هزار بار بشکند دلم

چو یک بار بشکنم دلت

شکسته ام

نازک دلت

شکسته ام

من درون من

اشتراک/نشانه

Tags: ,

علی on شهریور ۶ام, ۱۳۸۹

گاهی؛ سعی می کنم از تمام عقلم استفاده کنم،

و آخر هم می دانم که کم می آورد!

 

یا اگر شبیه صاحب چارسوق بخواهم بگویم …:

 

گاهی وقت ها

گاهی گاه ها

دلم که گرفته است

برای دلت

که آن هم گرفته است

تنگ می شود

یک ذره می شود

یک قطره می شود

گاهی هم آن دلم

یک اشک می شود …

Tags:

علی on مرداد ۱۶ام, ۱۳۸۹

به خدا اگر بخواهم،

دوباره چشمانم را با چشم هایت آغاز می کنم،

ولی چه سود …

نخواسته ام!

همین ماه حک شده در چشمانم،

برای ستاره های هفت آسمان خاطره کافیست …



_______

نه راه رفتن است

نه راه ماندن است

اینها همه به جرم ز عشقت نمردن است

اینها همه به جرم ز عشقت نمردن است

اینها همه به جرم ز عشقت نمردن است …

 

_______

پ.ن: دیوانه ها دو قسم دارند،
آنهایی که مطمئنیم دیوانه اند،
و آنهایی که مطمئنند ما هم دیوانه ایم

Tags:

علی on مرداد ۸ام, ۱۳۸۹
همون جوری که آدم ها به از زمین دور می شند، به ستاره ها هم نزدیک می شند.
 
بچگی هام، کتابی خوندم به اسم مرد مصور
 
داستان های عملی تخیلی عجیبی داشت
 
یکیش داستان منفجر شدن یه سفینه تو آسمون بود
 
هر کدوم از اعضای سفینه تو فضای لایتناهی به یه سمت می رفتن
 
اما هنوز با هم ارتباط رادیویی داشتن و صحبت می کردن،
 
کم کم هر کدوم یه جور تو داستان محو می شند
 
یکی اینقدر دور میشه که ارتباط رادیویی اش قطع می شه
 
یکی به یکی از قمرهای مشتری می خوره و
 
اما شخصیت اصلی داستان داره به سمت زمین پیش می ره، یا رونده می شه
 
اول یه خوره شهاب سنگ می خوره به دستش و دستش قطع میشه،
 
اونم توی واکنش به این کار سریع شیر هوای مربوط به اون دست رو می بنده تا هوا هدر نره
 
بعد با دوستاش صحبت می کنه
 
بعد به خوردنش به جو زمین و نابود شدنش
 
بعد یکی از پاهاش قطع میشه (بازم تو برخورد با یه خورده شهاب سنگ و …) اون سریع شیر هواش رو می بنده
 
بعد کم کم ارتباطش با همه قطع می شه
 
بعد بازم به خوردن به جو زمین و سوختن فکر می کنه
بعد ..
 
یه بچه به مامانش میگه مامان مامان یه شهاب سنگ دیدم تو آسمون
 
مامانش هم میگه احتمالا یه چیزی به جو زمین برخورد کرده و سوخته!
 
این داستان خیلی وقتا به ذهنم میاد
 
به نظر شما آشنا نیست؟؟!
علی on تیر ۱۳ام, ۱۳۸۹

شده مثل این موتورهای معیوب،

لنگ می زنه، خوب کار نمی کنه،

وقتی یه پیچش رو می خوای باز کنی برای وارسی و دستکاری می بینی زنگ زده

گیر می کنه

اگه بازش کنی ممکنه بِبُره

اگه ببندی هم

می مونی اون وسط

اصلا نمی دونی باید این کار رو می کردی یا نه

زندگیم رو می گم …

علی on خرداد ۳۱ام, ۱۳۸۹

گویی امشب شام پایان است
سینه ها پر تاب
چشم من پر آب
گاه هجران است

بارها بسته است
عزم ها جزم است
یار پشت پنجره از غصه لرزان است
کاروان در جوش
وقت هجران است
گاه باران است

های ای باران پاییزی چو سیلابی خروشان شو
کاروانی را که می خواهد رَود را چند روزی پای ماندن شو
این جماعت راه هجران و غم و اندوه می جویند
این جماعت از نسیم کوی دلبر دست می شویند
این جماعت را اگر فرصت دهی امید می میرد
این جماعت را اگر فرصت دهی هر عشق می میرد

های ای باد کویری خیز و بر پا شو
راه بر بند و چو طوفانی به صحرا شو
کوزه بشکن، آب می ریز و زمین افشان
کاروان را از عطش، از تشنگی ترسان
راه این بی مردمان از هجر سرشار است
گاه در گلشن گهی در دشت و در خار است
جستجوشان در پی دنیای افسون دگر کار است
یار بی تاب است و جانش بر لب و افسوس
آرزوی یار من هم ماندن یار است

های ای خورشید سوزان تو بگوشان باز
این ره نارفته نارفته است بی همراز
من در اینجا جان خود را وانهادم باز
عشق خود را، راه خود را وا نهادم باز
راه را گو که نهان گردد به زیر خاک
یا شود این آرزو از روی گیتی پاک
باز هم چاووش دهد ای کاروان برخیز
آید آیا فرصتی تا دل شود لبریز
از غزل، از شوق
یا از باده ی پاییز

آری امشب شام پایان است
سینه ها پر تاب
چشم من پر آب
بارها بسته است
آرزو خسته است
کاروان در جوش
وقت هجران است
فصل باران است


_______
من امشب می روم تنهای تنها در مسیر رود
……..

Tags: ,

علی on خرداد ۳۰ام, ۱۳۸۹

سلامی بلند بعد از چندین وقت نبودن! بالاخره وبلاگم رو تبدیل کردم به وردپرس.

دلیل اصلی اش هم مشکل نظر گذاری یا همان کامنتینگ بود، علاوه بر دلیل های سخت شدن مشکل نصب پلاگین یا افزونه و آپدیت کردن نرم افزار وبلاگ.

البته این را هم بگویم که دلم هوس کرده که اسم وبلاگم را هم عوض کنم، البته چرایش را خودم هم دقیقا نمی دانم، البته بعضی دوستان می دانند که به دنبال جایی جدید و نامی جدید
هم بوده ام …

ماه رجب شده است.

به فکر من هم باشید در این روزها و ماه ها و البته سال ها.

علی on خرداد ۱۱ام, ۱۳۸۹

می رسم روزی به این "یک کاش" ها

می شود آرام این دل،


می شود گرم این تن بی جان

می شود روشن ز مهتاب نگاه دلبر جانان
باز آرامی بگیرد یک پریشان روح سرگردان
روزگاری را که باشی در کنارم گرم و روشن، تا ابد تا انتهای روزگاران
….



_______

پ.ن: این ادامه
ی شعر مطلب قبلی است …

Tags:

علی on اردیبهشت ۲۴ام, ۱۳۸۹

کاش
آرامی بگیرد این دل بی تاب من
کاش سامانی بگیرد روح سرگردان من
کاش گرمای وجودت گرم سازد این تن بی جان من
کاش مهتاب نگاهت نور پاشد روزگار تار پر تکرار من
….

Tags:

علی on اردیبهشت ۱۴ام, ۱۳۸۹
little computer people home view

Image by
cygnoir
via Flickr

ساعت
ده صبح: می خواستم یک مطلب بذارم که چند روزه دارم زندگی می کنم.


ساعت ۵ عصر: دیگه نمی تونم یه مطلب بذارم که دارم چند روزه زندگی می کنم چون
مطمئناً در بهترین حالت آخرین معنی زندگی کردن شبیه زندگی الآنِ منه.


ساعت ۱۰ شب: چند روزه دارم زندگی می کنم.
 

Reblog this post [with Zemanta]