شعر
گویی امشب شام پایان است سینه ها پر تاب چشم من پر آب گاه هجران است بارها بسته است عزم ها جزم است یار پشت پنجره از غصه لرزان است کاروان در جوش وقت هجران است گاه باران است های ای باران پاییزی چو سیلابی خروشان شو کاروانی را که می خواهد رَود را چند […]
رنگ آوردی، بر لبان هستی بی روح بی رنگم نور آوردی؛ به چشمان سفید خیس چون سنگم ای که لعلت سرخ ای که لعلت نوش ای دو چشمان سیاهت رخنه در تاریکی افلاک می سپارم جانکم را در هوایت باز می شود آغاز ای به تو رفته جهان در ظلمت و تاری ببند آن چشم، […]
اینجا نمان، برو اینجا نمان، برو این برگ های زرد این سنگ های سخت این راه های صعب یعنی نمان، برو؛ اینجا نمان، برو این بوسه های مرگ این چشم های سرد این دست های گمشده در راه این نبرد، این یادهای به جا نمانده از غم این گریز مرگ این دردهای سخت این […]
آخرین دیدگاهها