بیست و یک روز

Khosh-nafas on مهر ۲۴ام, ۱۳۸۷

– بیداری یا خواب؟ (با خمیازه) – بیدار قربان! – جلوی من صاف و درست وایستا. این قدر هم دهن درّه نکن. – شرمنده قربان! خوابم می آید. – یعنی چی؟ تو باید همیشه آماده و گوش به زنگ باشی. محکم بایست. (من با خمیازه) – چَــــَـــَشم قربان! – شما باید همیشه آماده باشید. همیشه […]

اشتراک/نشانه

Continue reading about بیست و یک روز – ۵ – بی خوابی

Khosh-nafas on مهر ۱۳ام, ۱۳۸۷

تا بحال مجبور بوده اید کسی که دوستش دارید را بکُشید؟ – باید بُکشی اش! – نمی شود قربان! – تمرّد می کنی؟ – نه قربان! – پس چرا نمی کُشیش؟ – چونکه خوب نیست قربان، از لحاظ انسانی. – ساکت من تشخیص می دم که خوب هست یا نیست. شما فقط عمل می کنین. […]

Continue reading about بیست و یک روز – ۴ – بکش تا کشته شوی

Khosh-nafas on مهر ۱۲ام, ۱۳۸۷

از خانه بیرون می آیم و در را کمی محکم به هم می زنم. – آرام باش. نکند عصبانی هستی؟ – نه قربان! – شاید هم می خواهی اعتراضت را نشان بدهی؟ – نه قربان! – پس چرا در را محکم به هم کوبیدی، مگر اینجا خانه ی خاله است؟ – نه قربان، باد بود. […]

Continue reading about بیست و یک روز – ۳ – هواخوری

Khosh-nafas on مهر ۱۱ام, ۱۳۸۷

دوباره می روم می ایستم جلوی آینه؛ صاف.– تازه داری صاف وایستادن رو یاد می گیری، لباسات رو منظم کن.– بله قربان!– ناهار چی آماده کردید؟– بادمجان قربان!– بله بادمجان، بادمجان یادمه یه مشکلی داشت …– بادمجون باد داره، نخوری …– ساکت!– بله قربان!– آره یادم اومد: بادمجون باد داره. ها ها ها ها.– هه […]

Continue reading about بیست و یک روز – ۲ – ناهار بادمجان

Khosh-nafas on مهر ۱۰ام, ۱۳۸۷

رفتم جلوی آینه ایستادم. باید از الان تمرین کنم.– چرا صاف وانیستادی؟ صاف واستا.– چشم قربان!خودمو صاف کردم.– مستقیم روبرو رو نیگا کن. اینقدر چشماتو نگردون.– چشم قربان!– شماره تو بگو، تند و سریع.– …– نه نمی خواد بگی، هنوز بهت شماره ندادم. می گم صاف وایستا!– چشم قربان!دوباره خودم رو صاف می کنم. سعی […]

Continue reading about بیست و یک روز – ۱ – درِ یخچال