داستانک
بعد از سالها، وقتی هزار و صد و اندی سالم شده باشد، دخترم می نشیند کنار دستم و می گوید: بابا، یادت هست که می خواستی نویسنده بشوی؟ انگار می کنم منظورش را نمی فهمم. ولی کمی ابروهای سفیدم را می برم بالا که بداند صدایش را شنیده ام؛ بعد از سالها، بعد از خیلی […]
آخرین دیدگاهها