بر مجمعی رفته بودیم، پیری حکایت می کرد و آواز خوانی آواز سر می داد؛ و آن حکایت و آواز چنین بود:

هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد ، دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگر آن یار برآمد ، گه پیر و جوان شد

فکر می کردم مرا می گوید؛ هر لحظه ای به راهی ام و هر دم به هر نوری به سویی می گردم.
فکر می کردم این منم که هر لحظه به شکلی ام و هر دم به گونه ای، گر او خواهد پیر داستان شوم و گر او خواهد، طفلی ز نیستان.

گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق ، خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و به دل نار برآمد ، آتش گل از آن شد

لیک در خطا بودم و او قاصدی را فرستاد و فرمان داد محبت خود بر او بگستر. تا من خرد شوم، نیست شوم، هیچ شوم …

یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی ، روشنگر عالم
از دیده یعقوب چو انوار برآمد ، تا دیده عیان شد

آری قاصد را باید دوست همی داشت، او قاصد زمان است، بهر تو آمده است تا تو را نصیبی دهد …

حقا که همو بود که اندر ید بیضا ، می کرد شبانی
در چوب شد و بر صفت مار برآمد ، زان فخر کیان شد

چندی بود بر دادار آسمان گفته بودیم، راست می گویی همه ماییم؛
 لیک ما را ز عالمان دور بدار که علمشان از جنس ما نیست، ما را ز محبت دگران دور بدار که آنان را جنس دگری است و ما را ز زیبا پری رویان دور بدار که ما را با عالم سری و سر دیگریست،
و او بر ما هر چه گفتیم اجابت کرد…

می گشت دمی چند بر این روی زمین او ، از بهر تفرج
عیسی شد و بر گنبد دوار برآمد ، تسبیح کنان شد

روزی قاصد آمد و گفت از قوم عالمانم، دریچه ی محبت خود بر عالمان گشودم.
دگر روز آمد و گفت از قوم دگرانم، دگران را در دل خویش جای دادیم،
دگر روز باز آمد و گفت، از سلسله ی زیبا رویانم، مهر همه زیبا رویان بر دل گرفتیم.
و اینگونه آن کردیم که او خواست، با واسطه ی قاصدی کوچک

بالجمله همو بود که می آمد می رفت هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار برآمد ، دارای جهان شد

روزی می آید و می گوید باید نقش خیال زد، به کشیدن نفش بر دیوار می شوم
روزی می گوید بایستی راه فکر زد، همه زمانه ام را عقل و بحث می کنم
روزی می آید که بیا تا راه دیار همسایه پیش گیریم، آن کنم
و روزی نیز گوید برو به غربت دگران، و بایستی رفت …

منسوخ چه باشد ؟ چه تناسخ به حقیقت ؟ آن دلبر زیبا
شمشیر شد و در کف کرار برآمد ، قتال زمان شد

این چنین است عاقبت خودبینی و تکبر
با قاصدی از نا کجا آباد، هر چه خواهد بر دل ما راند و این جان نحیف مانده که بار دیگر به کدامین ره کشیده می شود.
تنها این دانم که بایستی رد قاصد را گرفت و بر راهش رفت، هر چند که مردمان گویند جنون بی خویشی تو را گرفته است،
باید راهش را پی گرفت، تا هست ….

نی نی که همو بود که می گفت انالحق ، در صوت الهی
منصور نبود آنکه بر آن دار برآمد ، نادان به گمان شد

باید هر گونه که او می خواهد شوی، هر لحظه به رنگی در آیی؛
باید هر چه او دارد دوست بداری،
هر چه او بگوید دوست بداری، چه قاصد، چه راهی،

باید … قاصد او شوی …
 

اشتراک/نشانه


۱ دیدگاه برای حکایت قاصد و مقصود

  1. علی می‌گه:

    باید … قاصد او شویم…

پاسخ دهید