آرام در اطراف آبادی قدم می زدم و از نعمت بودن و دیدن لذت می بردم که "حق نفس" را
دیدم نشسته و زانوی غم در بغل گرفته، مانند مادر مرده ها نشسته ها و به دور دست
نگاه می کند.

گفتم آدم حسابی وقت جنب و جوش است، وقت لذت بردن از بودنی چندی در این دنیای گذار و
گرفتن آنچه از او می توان گرفت.
طوری نگاهم کرد که انگار هیچ نمی فهمم از حالش.

گفتم خوب تسلیم، هر چه خواهی کن، ولی من را پا در هوا رها نکن، بگو چرا شبیه ننه
مرده ها شدی:
گفت برو به خوشی ات برس و دلسوخته گان را به حال خویش گذار.
گفتم نه، آدم آشنایش را غمگین و تنها رها نمی کند که پی خوشی خود برود، تا نگویی
اینجا هستم، آرامشت را هم به هم می ریزم ها!
گفت فکر کن اصلاً جنبه اش را داری؟ نگذار تا سفره ی دل را باز کنم و بعد رنجیده
خاطر شوی.
گفت یعنی من کم ظرفیتم؟ یعنی بدی ای از من می خواهی بگویی؟
گفت نه، اشتباه نکن، می ترسم آنچه در دلم است تو را نیز دگرگون کند.
گفتم پس که الان دیگر اگر نگویی دلگیر می شوم.
گفت پس چند دقیقه گوش کن و هیچ نگو تا بگویمت حکایت بازگشت به تنهایی را:

_______
می گفت برای زندگی اجتماعی انسان دو گونه متصورم:
زندگی تنها: نه اینکه تنها و دور از دیگران ولی مدل زندگی شما بیشتر به خودتان توجه
می کند، البته نه اینکه دیگران پوچ و بی اهمیتند بلکه هسته ی اصلی زندگی شما روی
خودتان شکل می گیرد و دیگران را در کنار آن تصور می کنید.
شاید شبیه تعریف جامعه شناسان الآن باشد که به این آدمها بگویند درون گرا البته
تفاوت کلی بین آن و این است و کلاً هم بحث نسبی است.
زندگی جمعی: شما به جمع اطرافتان توجه زیادی می کنید و البته رفتارتان به رفتار
آنان وایستگی زیادی دارد. شما تا حد زیادی اجتماعی هستید و بدون جمع
کنارتان کارهای زیادی برای انجام دادن ندارید.
این تعریف هم شاید تا حدی شبیه تعریف جامعه شناسان الآن باشد از انسان های برون گرا
باشد.

گفتم:
خوب که چه تعریف های جدید به علوم اضافه می کنی که چه، بگذار همان قبلی ها استفاده
شود.

می گفت بچه تر که بوده زندگی تنهایی داشته. با وسایل اطرافش
زیادتر ارتباط داشته. خانواده اش
نزدیکترین جمع به زندگی اش بوده اند و الی آخر. در مقایسه
با دیگران هم چیزی کم نداشته.

کم کم که
بزرگتر شد به اجتماعات جدیدی راه پیدا کرد مانند کوچه و مدرسه و

طعم اجتماع و جامعه و دوستی را بیشتر چشید.
فهمید که زندگی جمعی مواهب بیشتری دارد؛ شاید وقت گیرتر باشد. ولی
عالم دیگری دارد با دیگران و به دیگران زیستن.
کم کم صاحب چند جمع شد که در هر کدام جزئی از آن بود و در آن
شخصیتی داشت و جایگاهی و … .

لیک الان
که نگاه می کند می بیند که جمع ها همان قدر که اولش باعث  پیشرفت و خود باوری
اش بودند لیک الان عاملی هستند بر ماندنش، در همان جا، عاملی هستند برای عادت
کردنش، به وضعیت موجود و شاید عامل مسخش، برای ایستادن در یکی از ایستگاه های بین
راه و نرفتن به اطراف زندگی.

حال می
گوید که به دنبال راه چاره ایست و آن را در راهی ساده ولی ناخوشایند دیده، در
بازگشت، در بازگشت به زندگی تنها.

 

اشتراک/نشانه


۱ دیدگاه برای حکایت بازگشت به تنهایی

  1. خوش نفس می‌گه:

    گاهی انسان هوس کامنت می کند، حتی اگر خوش نفس باشد.
    گاهی اگر به داد هوس هایش نرسند، خود باید جواب خویشتن را دهد

پاسخ دهید