۲۵ سال زندگی
۲۵ سال زندگی کرده ام، کمی بیشتر از تعداد انگشتان دست ها و پاهایم، کمی کمتر از
تعداد دندانهایم. این بیست و پنج سال گذشته است، این جور، یا آن جور

۲۵ سال وقت کشی
۲۵ سال گذشته را تلف کردم. چه در کودکی وقتی که نمی فهمیدم تلف کردن وقت یعنی چه،
چه در دانشگاه که انگار باید یاد بدهند چگونه زندگی کنم، ولی یاد دادند چگونه مانند
بقیه عمرم را برای دلخواه دیگران تلف کنم، و چه الان؛ که دارم از تلف شدن عمرم می
نویسم و از این نوع تلف کردن عمر هم بسیار خوشحالم.

۲۵ سال فهمیدن
۲۵ سال گذشته سال های خوبی بود برای فهمیدن. من همه جا سعی می کردم بفهمم. همه جا.
از آن کلاس پنجم دبستان که سعی می کردم بفهمم چرا پول دارها باید نمره ی بیشتری
بگیرند، تا دوم و سوم سالهای دبیرستان که سعی می کردم بفهمم چرا به بعضی ها می
فهمانند خیلی چیزی نمی فهمند و چه الان که می فهمم خیلی بیشتر از آن موقع ها می
فهمم.

۲۵ سال خوشی
۲۵ سال گذشته خیلی به من خوش گذشت، اوایل دبستان با سال بالایی ها داستان تعریف می
کردیم، آخرهایش با همسایه ها قایم باشک بازی می کردیم، راهنمایی با همکلاسی ها همه
جور شیطنت می کردیم، دبیرستانی که شدیم رفیق بازی می کردیم، بعدها هم با هر کسی که
می شناختیم مرام بازی و معرفت بازی و الان هم عقل بازی و پایه بازی می کنیم.

۲۵ سال زهرمار
۲۵ سال گذشته سالهای زهرماری بود. از آن سال های کمرویی که سال ها طول کشید تا از
پیله ی کمرویی که هنوز هم گاهی در دست و پایم گیر می کند، در بیایم. بعد هم آن
سالهای بی اعتماد به نفسی که مرا کشتند تا آنکه بفهمم به اعتماد به خود احتیاج
بیشتری هست تا اعتماد به دیگران و بعد هم سالهای توهّم زندگی ای که جامعه برایم رقم
زده بود. که فکر کنم باید مهره ای بشوم مانند باقی مهره های شطرنج اجتماع. که اگر
خواست مرا وزیر که نه، رخی خوش خط و قامت کند یا سربازی فدایی حیله ای ناپلئونی.

۲۵ سال خمیری
۲۵ سال گذشته سال هایی بود که نقش نانوشته ی زندگی ام بارها تغییر کرد.و من هر آن
چیزی که می خواستم می شدم. اگر روزگار می خواست ورزیده باشم، ورزشکاری ماهر می
شدم، اگر می خواست نقش بازی کنم، بازیگری کهنه کار می شدم، اگر می خواست بخشنده
باشم، دوستی مهربان می شدم، اگر می خواست شیطانی کنم، شیطانکی سر به هوا می
شدم و اگر هم می خواست سرکشی کنم، حتی از سرکشی کردن هم سر کشی می کردم؛ مانند خمیر
بازی های کودکی شکل عوض کردم و به حالتی دیگر درآمدم و البته سعی کردم به شکلی که
می پسندم درآیم.

۲۵ سال فریب
۲۵ سال گذشته خیلی ها سعی کردند فریبم دهند. یکی رفیقی برای شیطنت کردن می خواست،
یکی توجیهی برای ناکامی هایش می خواست، یکی وسیله ای برای رفت و آمد می خواست، یکی
جیبی با پول های تویش می خواست، یکی دوست داشت کسی را اغفال کند و یکی نه که خیلی
ها هم به دنبال نوکر بی جیره و مواجب می گشتند تا از او بیگاری بکشند. نوکر خوبی
نبوده ام، اما ادای پینوکیوی فریب خورده را خوب بازی کرده ام.

۲۵ سال بازی
۲۵ سال گذشته خیلی اش به بازی گذشت. زمانی با هم بازی می کردیم، زمانی کسی سعی می
کرد مرا بازی دهد، زمانی بعضی مرا بازی نمی دادند، زمانی خیلی ها می گفتند بیا بازی
کن. یکی دو بار سعی کردم کسانی را بازی بدهم و الان بیشتر مراقبم کسی مرا بازی
ندهد، مخصوصاً زمانه که چهار چشمی مراقبش هستم. اگر هم خواستم بازی کنم، می روم با
دو-سه رفیقی که می شناسمشان بازی می کنم. آنهم بازی های خوب و پاستوریزه.

۲۵ سال تنهایی
۲۵ سال گذشته ۲۵ سال دلگیرانه ای بود. ۲۵ سالی که در آن تنهایی را هر بار بیشتر
احساس کردم، تنها بودن را، تنهایی آدم و حوا را با اینکه با هم بودند را، تنها
ماندن را، تنهایی همه ی کسانی که به این دنیا می آیند و می روند را و همچنان هم
تنها ماندن را، اگر خودت به این برسی که باید تنها بمانی، همانگونه که اگر همه دنیا
را هم در کنارت داشته باشی باز هم تنهایی را. شاید ۲۵ سال های آینده را هم باید
تنها بمانم. تنها.

۲۵ سال پرستش
در این ۲۵ سال چیزهای زیادی را پرستیده ام. والدینم را، اسباب بازی هایم را،
معلمانم را، دوستانم را، رهبرانم را، مشاهیرم را، انسانهای شاخص جامعه ام را،
آدمهای موفق اطرافم را، انسانهایی که نمی شناختم را، ابزارهایم را، تکنولوژی دنیایم
را، دنیایم را، دوستانم را، پدر و مادرم را، و شاید خدایم را، تنها خدایی که می
شناسمش و هنوز فکر می کنم که می شود پیدایش کرد و کماکان آرزوی پرستیدنش را دارم.

۲۵ سال زندگی
در این ۲۵ سال، ۲۴ بار به سالگرد به دنیا آمدنم رسیده ام، ۲۴ بار از آن گذشته ام و
حال نیز منتظر ۲۵ اُمین بار هستم. نمی دانم بعد از ۲۵ اُمین بار چه دنیایی در پیش
رویم است، دنیایی پر فریب؟ دنیایی پر خوبی؟ دنیایی پر از بازی ها گوناگون، دنیایی
پر از شادی؟ یا دنیایی پر از تنهایی؟ آرزویم این نیست که بعد از این ۲۵ اُمین
دنیایی ساده و آرام داشته باشم اما دوست دارم دنیایی با کمترین فریب ها و دغل ها و
دروغ ها داشته باشم. ۲۵ سال زندگی کرده ام و نمی دانم چند سال باقی مانده، یا چند
روز. فقط می دانم باید این چند سال را هم ماند و سپری کرد. انسان، ماندنی نیست،
روزی باید برود، نمی داند چرا می آید، ولی کاش وقتی می رود بداند چرا باید برود.

 

اشتراک/نشانه


۶ دیدگاه برای بیست و پنج سال

  1. كاظم می‌گه:

    ان شا الله دنیایی دو نفره!

  2. علي می‌گه:

    شهرستانی با ریع قرن سابقه!

  3. webester می‌گه:

    کد لینک باکس را در قسمت انتهایی ویرایش قالب کپی کنید.
    شما بصورت خودکار قبل از ۲۴ ساعت لینک می شوید.
    document.write (”);

  4. نگارنده می‌گه:

    ظریفی از سن ام پرسید، گفتم: ۲۵ سال دارم! گفت: اشتباه میکنی، تو ۲۵ سال را دیگر نداری! …. اما گمان من اینست که اینچنین هم نیست، چون به قیمت آن سالهای نداشته، چیزهایی بدست آورده ایم، شاید قیمتش گران بود اما بود! و شما ۲۵ سالِ خوب دارید، ۲۵ سال که چیزهای خوبی در نتیجه داشته! امیدوارم ۲۵ سال دیگه بیام اینجا و ببینم که برای ۲۵ سال دوم زندگیتون که نوشتید، یه سری از این موارد حذف شده و یه سری که قشنگتر و رضایت بخش ترند، اضافه شدن!

  5. آدل هوگو می‌گه:

    من هنوز
    لایق ماندنم
    با این همه امید

پاسخ دهید