از
خانه بیرون می آیم و در را کمی محکم به هم می زنم.
– آرام باش. نکند عصبانی هستی؟
– نه قربان!
– شاید هم می خواهی اعتراضت را نشان بدهی؟
– نه قربان!
– پس چرا در را محکم به هم کوبیدی، مگر اینجا خانه ی خاله است؟
– نه قربان، باد بود.
– باز هم که رفتی سراغ باد و بادمجان. می خواهی سرکشی کنی؟
– نه قربان. منظورم این بود که باد در را محکم بست. و اگر نه من قصد جسارت نداشتم.
– ساکت شو. این حرف ها مال کتابخانه و دبیرستان است. مگر من معلم تو هستم؟
– نه قربان!
– البته که من معلم تو هم هستم. هم معلم تو، هم رییس تو، هم پدر تو، هم مادر تو.
در گوشی به خودم می گویم سلام مامان سیبیلو، بعد هم ریز ریز می خندم.
– چرا می خندی، من رو مسخره می کنی؟
– نه قربان!
– خوب همین مسیر رو مستقیم ادامه می دهید. تا نگفتم هم وانمیستید. بی حرف، بی حرکت
اضافه.
باید مقاومت کنم، یعنی باید همین جوری بروم. بدون حرف، بدون حرکت اضافه. شروع می
کنم به رفتن. مستقیم. بدون هیچ چاشنی اضافه. راست. صاف. مستقیم. تا بی نهایت.
باید احساس بی حسی کنی. باید احساس سنگ بودن کنی. احساس آهن بودن. مثل قطار. تلق
تولوق. تلق تولوق. فقط بروی. به هیچ چیزی هم فکر نکنی. فکر کنید یک قطار شروع کند
به فکر کردن.
– وای چقدر این ریل های راه آهن سردند. مسیر هم که همه اش مستقیم است، نه
دوربرگردانی، نه میدانی. بیشترین تنوعمان بوق است. حتی مسیر روبرو را هم خودمان
انتخاب نمی کنیم. مستقیم می رویم و می رویم. توی ایستگاه می ایستیم و بعد دوباره می
رویم. حداقل محض تنوع یک پلیس نمی آید ما

اشتراک/نشانه

Tags:



۱ دیدگاه برای بیست و یک روز – ۳ – هواخوری

  1. كاظم می‌گه:

    بابا آموزشی خیلی حال میده..
    برو باهاش حال کن

پاسخ دهید