عمر ما
را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا؟

چندی پیش، حدود یک ماه پیش، مطلبی نوشتم با عنوان ۲۵ سال، یکی دو روز قبل از تولدم،
سی اُم مهر ماه بود و خوب به حال و هوای آن روزها نوشتم، بعضی گفتند و نشان دادند که
خوششان نیامده و من هم از نظرشان حمایت می کنم لیک ..:
به چند دلیل مطلبی می نویسم با عنوان دوباره ی بیست و پنج سال، اول آنکه کمی جبران
کم نوشتن های گذشته را کرده باشم و نوشته ای بنویسم هم آهنگ با این چند روزه ی دلم،
دیگر آنکه چون تصمیم دارم دیگر کمتر اینجا بنویسم، کمی از گذشته ی گذشته و آمده ی
نیامده تعریف کنم. و دیگر اینکه تغییر کرده ام در این چند وقته، نه اینکه ببینی ام
و دیگر نشناسی ام اما آنگونه که خودم گاهی از خود درونم شگفت زده می شوم، شاید
بایستی درونم دیگرکی را بجویم با مشخصات دیگری. حال می روم به سراغ بیست و پنج سال
-۲:

من بودم و دنیا، دنیا بود و من، کوچک بودیم، بچه؛ به قول خودم: جیزقول. وقتی
جیزقولی، دنیا فقط کمی بزرگ است، در همان اندازه هایی که می فهمی، خانه، پدر، مادر،
خواهر، برادر، صاحبخانه، نوه های صاحبخانه، همسایه ی روبرویی و پسربچه اِشان که هر
چقدر تلاش می کنی نمی توانی با او ارتباط برقرار کنی. دنیا خیلی بیشتر از این نیست،
یک مهدکودک دارد و یک خیابان بزرگ، که هر روز صبح باید از آن رد شوید تا به آن طرف
برسی و وارد اتاقی شوی پر از آدمک مثل خودت، پر از جیزقول.

گذشت و به level بالاتر رفتم؛ غوره ی دبستانی؛ دبستانی که می شوی دنیا کمی بزرگتر
می شود، حداقل به اندازه ی یک دبستان بزرگ. کوچه ها کمی درازتر می شوند، تا سر
خیابان که می توانی خودت بروی و منتظر سرویس مدرسه باشی، با هم سرویس یک سال
بزرگترت سر خیابان می ایستی و با هم از شیرین کاریهایتان تعریف می کنید، او بچه ی
شرّی است، آخرین کاردستی اش پاک کردن تابلوی اسم کوچه اشان با جوهرنمک است، اما شما
همانگونه آرام هستید که بوده اید، یک خیابان بلند را قدم می زنید از بالا تا به
پایین و بهترین تفریحتان فوتبال بازی کردن با یک تکه گچ کوچک است، از آن بالای
خیابان تا پایین آن که بیایید کم کم خرد می شود و کوچک تر و کوچک تر می شود، تا
تقریباً محو شود، مثل دوران کودکی.

تغییر ها کم کم اند ولی از این بالا که به آنها نگاه کنی انگار پله پله اند. گاهی
آنقدر این پله ها بلندند که باید از رویشان بپری. مثل پله های خانه ی جدید آن
موقعمان، خانه ی ایام راهنمایی، خانه ای که دیگر کوچک می شود وقتی می توانم با
اتوبوس خودم به مدرسه بروم. اتوبوس آکاردئونی دو تکه ای که آنقدر بزرگ است که توی
پارکینگ بزرگ مجتمع مسکونی مان جا نمی شود. راهنمایی ها دیگر غوره نیستند، ولی هنوز
هم نرسیده اند، فکر کنم کال اند. مثل سیب های مورد علاقه ام. سیبهای کال سفت
سبز. راهنمایی زمان مناسبی بود برای اینکه بفهمم آدم ها قابل اطمیناند. کمی بیشتر
از کمی. استفاده اشان فقط خاطره تعریف کردن نیست، می شود باهاشان خاطره ساخت، خاطره
ی با کله رفتن توی صندوق پیشنهادات و انتقادات وسط بازی دست رشته، و هر کسی که با
این سرعت توی آن صندوق برود دستش را که از روی پیشانیش بردارد یک لکه ی گرد خون می
بیند کف دستش و اطرافیانش خون را نگاه می کنند و جیغ می کشند. مایه اش دو تا بخیه
است که وقتی پدرم برای ماموریت خانه مان نیست، آقای همسایه و آقای دکتر درمانگاه
زحمتش را می کشند. عیب ندارد؛ بخیه ها ریزند، و کم کم محو می شوند. حداکثر تا شروع
دبیرستان.

بچه ها درس بخوانید که هزار و یک خاصیت دارد. اگر می گویید نه، بهتان سه بار انشای
علم بهتر است یا ثروت را می دهم تا آدم شوید، آدم که نه، مثل آدم. دبیرستان رفتن
همه یک طرف و رفتن و دیر رفتن من یک طرف. با اتوبوس که میامدم ۲۸ دقیقه وقت داشتم،
از ساعت ۷:۰۵ تا ۷:۳۳ که تاخیر می زدند. اگر کمی بیش از حد شیطانی می کردم دیر
رسیده بودم. بعد به تکنولوژی دوچرخه رسیدم، می شد ۷:۰۹ تا ۷:۳۳٫ اگر یک روز یک
دقیقه دیرتر می رفتم و می رسیدم خوب از فردا یک دقیقه دیرتر راه می افتادم، به این
می گویند تجربه، اما نهایتاً دبیرستان خوب جایی است؛ برای آخرین مرحله ی زندگی
اجتماعی کنترل شده. وقتی فهمیده اید دنیایی وجود دارد خیلی بزرگ. توی این ایستگاه
زندگی همه چیز معلوم است، روزهای شلوغ، روزهای آزاد، بهتر بگویم، ساعت های شلوغ،
ساعت های آزاد، یا حتی دقایق شلوغ، دقایق آزاد و این میل سرکشی وول می خورد در ما؛
زیر میز کتاب می خواندم و معلم درس می داد. زنگ تفریح می خورد و لنگه کفشم از پنجره
می رفت بیرون. من درسهایم را در دبستان خوانده بودم؛ بقیه درس می خواندند و من توی
راهروها سوت می زدم، از ستونها می رفتم بالا و کله معلق می زدم. در جامعه ی کوچک
دلپذیرمان، که از همه دنیا همان را انتخاب کرده بودیم، تا می توانستیم در چارچوب
قوانین سرکشی می کردیم، تا به مرحله ی بالاتر رستگاری ارتقا بیابیم. برو خدا
نگهدارت. برو دانشگاه.

توی دانشگاه بوی قورمه سبزی می زند بالا، از چمن ها، کمی بعدتر از سالن غذاخوری،
کمی بعدتر از سر بچه ها، کمی بعد تر از توی کلاس ها، کمی بعدتر از انجمن اسلامی و
بسیج و همه ی جاهایی که می رفتم. شالوده ی آن را جوری ریخته اند که در آن درس
نخوانی، و سعی می کنی هر چه غیر از آن را یادبگیری، کار کردن، اردو بردن، فیلم
دیدن، برف بازی، بازی، هنر، علم بیشتر می چسبد یا ثروت. می دانید این وسط چه
مشکلی هست که هیچگاه حل نمی شود؟ دنیایی بی کران و آزادی ای نسبی. آزادی را که می
کنند توی چشم دانشجو ها و بیشتر گرفتار می شوند تا آزاد. گرفتار همه ی جاهایی که
باید سربزنند، گرفتار به همه ی کسانی که باید با آنها حرف بزنند، به همه ی غذاهای
سلفی که باید بخورند، به همه ی وبسایت هایی مفیدی(!) که باید چک کنند، به همه ی
مقالات علمی ای که باید دانلود کنند و نگه دارند تا روز قیامت بخوانندشان، به همه ی
کارهای دانشجویی نصفه نیمه ای که با پولش فقط می شود پیتزا خورد و پیتزا. وقتی می
توانی کاری را که دلت می خواهد انجام دهی چرا باید کاری را انجام دهی که وادارت می
کنند. وقتی می توانی دیر بروی سر کلاس چرا باید به موقع بروی؟ چرا وقتی می توانی
بروی سینما باید بروی خانه؟ آزادی شبیه این است ولی این نیست، دنبالش می گردیم، ولی
پیدایش نمی کنیم، باز هم دنبالش می گردیم، در جیب هایمان، در تفکرات روشنفکرانه ی
نصفه نیمه مان، بین درختهای پیچستان پشت دانشکده، بین مهرهای نمازخانه، پیش
استادها، لای کتاب ها، شاید کمی بعدتر در جوب های آب، توی قوطی های خالی، توی دود،
توی خیال، توی وهم.

رها کنید این حرف ها. بیایید در مورد چیزهای خوب فکر کنیم. چیزهایی که هستند، مثل
من، مثل شما، مثل اینجا. که نمی دانیم چیستند، فقط می دانیم وجود دارند و می مانند
و دوست داریم بمانند، شاید.

و حالا در اوان بیست و پنج سالگی اینجایم، با شما، بدون شما، کلاً هستم، در جزئیات
کمتر و در کلیات کمتر از آن هم.
در همین نزدیکی،
پیش دستان شما،
پیش چشمان شما،
لیک به دور،
دور از این آبادی،
دور از این ویرانی،
دور از این انسان ها،
دور از این آدمها،
پیش این مردم؛ شاید.

اشتراک/نشانه


۳ دیدگاه برای بیست و پنج سال – ۲

  1. صالح می‌گه:

    نه همچین داری کم کم یه نویسنده می شی ها خوشم اومد!خوب نوشته بودی!

  2. كاظم می‌گه:

    تو مفید سوت زدی که اینجوری شدی دیگه

  3. از همین نزدیکی می‌گه:

    …و زمزمه میکنم..”عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
    من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا؟”…و تأمل میکنم در خاطراتم و یادداشت اینجا و پر میشم از حرف و فکر و خیال و احساس و …و دوست داریم بمانند….قلم تان پایدار باد.. موفق باشید