یک
مطلب را لازم است قبلا بگویم که در همه اینها مردم مسؤولند. یعنی‏ شما مردمی که در
روضه خوانیها شرکت می‏ کنید، هیچ خیال نمی
‏کنید که در این‏ قضیه مسؤول هستید، بلکه فکر می‏کنید که مسؤول فقط گویندگان
هستند. دو مسؤولیت بزرگ مردم دارند، یکی اینکه نهی از منکر بر همه واجب است. وقتی
می‏ فهمند و می‏ دانند که اغلب هم
می‏دانند که دروغ است، نباید در آن‏ مجلس بنشینند که حرام است و باید مبارزه کنند.
و دیگر از بین بردن‏ تمایلی است که صاحب مجلسها و مستمعین به گرم بودن مجلس دارند و
به‏ اصطلاح مجلس باید بگیرد، باید کربلا شود. روضه خوان بیچاره می‏بیند که‏ اگر هر
چه می ‏گوید راست و درست باشد آن طور که شاید و باید مجلس‏
نمی ‏گیرد و همین مردم هم دعوتش نمی
‏کنند، ناچار یک چیزی اضافه می‏کند. مردم باید این انتظار را از سر خودشان بیرون
کنند و با رفتارشان آن روضه‏ خوانی را که می ‏میراند و مجلس
را کربلا می‏ کند تشویق نکنند. کربلا می‏ کند یعنی چه !
مردم باید روضه راست بشنوند تا معارفشان، سطح فکرشان بالا بیاید و بدانند که اگر
روحشان در یک کلمه اهتزاز پیدا کرد، یعنی با روح‏ حسین بن علی هماهنگ شد و در نتیجه
اشکی ولو ذره‏ ای، از چشمشان بیرون آمد واقعا مقام بزرگی
است. اما اشکی که از راه قصابی کردن از چشم بیرون‏ بیاید اگر یک دریا هم باشد ارزش
ندارد.

(حاجی نوری) می‏گوید در
همان گرما گرم روز عاشورا که‏ می ‏دانید مجال نماز خواندن
هم نبود، امام نماز خوف (۱) خواند و با عجله‏ هم خواند. حتی
دو نفر از اصحاب آمدند و خودشان را سپر قرار دادند که‏ امام بتواند این دو رکعت
نماز خوف را بخواند، و تا امام این دو رکعت‏ نماز را خواندند، این دو نفر در اثر
تیرهای پیاپی که می‏آمد از پا در آمدند. مجالی برای نماز خواندن به اینها نمی‏دادند،
ولی گفته‏ اند در همان وقت ‏امام
فرمود حجله عروسی را بیندازید، من می‏خواهم عروسی قاسم با یکی از دخترهایم را در
اینجا، لااقل شبیه آن هم که شده ببینم، من آرزو دارم، آرزو را که نمی
‏شود به گور برد! شما را بخدا ببینید حرفهائی را که گاهی وقتها از یک افراد
در سطح خیلی‏ پایین می‏شنویم که مثلا می‏ گویند من آرزو
دارم عروسی پسرم را ببینم، آرزو دارم عروسی دخترم را ببینم، به فردی چون حسین بن
علی نسبت می ‏دهند، آن‏ هم در گرماگرم زد
و خورد که مجال نماز خواندن نیست! و می ‏گویند حضرت‏
فرمود من در همین جا می‏ خواهم دخترم را برای پسر
برادرم عقد بکنم و یک‏ شکل از عروسی هم که شده است در اینجا راه بیندازم. یکی از
چیزهایی که‏ از تعزیه خوانیهای قدیم ما هرگز جدا نم ی‏شد
عروسی قاسم نو کدخدا، یعنی نو داماد بود، در صورتی که این در هیچ کتابی از کتابهای
تاریخی معتبر وجود ندارد. حاجی نوری می‏گوید ملا حسین کاشفی اولین کسی است که این
مطلب را در کتابی بنام روضه الشهداء نوشته است و اصل قضیه صددرصد دروغ است. بقول آن
شاعر که گفت :
بس که ببستند بر او برگ و ساز
گر تو ببینی نشناسیش باز
اگر سیدالشهداء علیه السلام بیاید و اینها را مشاهده کند (البته او در عالم معنا که
می‏بیند، اگر در عالم ظاهر هم بیاید)، می ‏بیند ما برای او
اصحاب و یارانی ذکر کرده ‏ایم که اصلا چنین اصحاب و
یارانی نداشته است.

تواریخ
معتبر این قضیه را نقل کرده‏ اند که‏ در شب عاشورا امام علیه السلام اصحابش را در
خیمه عند قرب الماء (۱) یا نزدیک آن خیمه جمع کرد و آن خطابه بسیار معروف شب عاشورا
را به آنها القاء کرد که نمی ‏خواهم آن را به تفصیل نقل کنم.
در این خطبه امام بطورخلاصه به آنها می ‏گوید شما آزاد
هستید. امام نمی‏ خواسته کسی رو دربایستی‏ داشته باشد و
خودش را مجبور ببیند، حتی کسی خیال کند که به حکم بیعت‏ لازم است بماند. لذا می‏گوید
همه شما را آزاد کردم، همه یارانم، خاندانم، برادرانم، فرزندانم، برادرزاده
‏هایم. اینها جز به شخص من به‏ کس دیگری کار ندارند، شب تاریک است و از این
تاریکی شب استفاده‏ کنید و بروید و آنها هم قطعا با شما کاری ندارند. در اول هم از
اینها تجلیل می‏ کند و می‏
گوید منتهای رضایت را از شما دارم، اصحابی بهتر از اصحاب خودم سراغ ندارم،
اهل بیتی بهتر از اهل بیت خودم سراغ ندارم. اما همه آنها بطور دسته جمعی می‏
گویند آقا چنین چیزی مگر ممکن است، جواب پیغمبر را چه بدهیم، وفا کجا رفت،
انسانیت کجا رفت، محبت‏ کجا رفت، عاطفه کجا رفت؟ و آن سخنان پر شوری که آنجا گفتند
که واقعا دل سنگ را کباب می‏ کند، یعنی انسان را به هیجان
می ‏آورد. یکی می‏ گوید مگر یک جان
هم ارزش این حرفها را دارد که کسی بخواهد فدای شخصی مثل تو کند، ای کاش هفتاد بار
زنده می‏ شدم و هفتاد بار خودم را فدای تو می‏
کردم. آن یکی‏ می‏ گوید هزار بار، دیگری می‏
گوید ای کاش امکان داشت جانم را فدای تو کنم‏، بعد بدنم را آتش بزنند،
خاکسترش کنند، آنگاه خاکسترش را بباد دهند و دوباره مرا زنده کنند و باز
… اول کسی که به سخن آمد برادرش‏ ابوالفضل بود و بعد همه بنی هاشم. همین
که این سخنان را گفتند، امام‏ مطلب را عوض کرد و از حقایق فردا قضایائی را
گفت. به آنها خبر کشته‏ شدن را داد که همه آنها درست مثل یک مژده بزرگ تلقی کردند.
همین‏ جوانی که این قدر به او ظلم می ‏کنیم و آرزوی او را
دامادی می‏ دانیم، سؤالی‏ کرد که در حقیقت خودش گفته است که
آرزوی من چیست. وقتی که جمعی از مردان در مجلسی اجتماع می‏
کنند، یک بچه سیزده ساله در جمع آنها شرکت‏ نمی‏ کند،
پشت سر مردان می ‏نشیند.
مثل اینکه این جوان پشت سر اصحاب نشسته بود و مرتب سر می
‏کشید که‏ دیگران چه می ‏گویند. وقتی که امام فرمود همه شما
کشته می‏ شوید، این طفل‏ با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم
خواهد شد یا نه ؟ آخر من بچه هستم‏ شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته می
‏شوند و من هنوز صغیرم. لذا رو کرد به آقا و عرض کرد : و انا فی من یقتل؟
آیا من هم جزء کشته شدگان‏ هستم یا نیستم؟ حالا ببینید آرزو چیست؟ امام فرمود اول
من از تو یک‏ سؤال می ‏کنم، جواب مرا بده، بعد من جواب تو
را می دهم. من اینطور فکر می ‏کنم که آقا این سؤال را
مخصوصاً کرد، می ‏خواست این سؤال و
جواب پیش‏ بیاید تا مردم آینده فکر نکنند که این جوان ندانسته و نفهمیده خودش را به
کشتن داد، و نگویند این جوان در آرزوی دامادی بود، دیگر برایش حجله درست نکنند،
جنایت نکنند. لذا آقا فرمود که اول من سؤال می‏کنم : «کیف الموت‏ عندک» پسرکم،
فرزند برادرم، اول بگو که مردن و کشته شدن در ذائقه تو چه مزه
‏ای دارد؟ فورا گفت : «احلی من العسل»، از عسل شیرینتر است. اگر از ذائقه می‏
پرسی، که مرگ از عسل در ذائقه من شیرینتر است. یعنی‏ برای من آرزوئی شیرینتر
از این آرزو وجود ندارد. منظره چقدر تکان دهنده‏ است.
اینهاست که این حادثه را یک حادثه بزرگ تاریخی کرده و ما باید این حادثه را زنده
نگه داریم. چون دیگر نه حسینی پیدا خواهد شد و نه قاسم‏ بن
الحسنی. این است که این مقدار ارزش می ‏دهد نه که بعد از
چهارده قرن‏ اگر یک چنین حسینیه ‏ای بنامشان بسازیم کاری
نکرده ‏ایم. و گرنه‏ آرزوی دامادی داشتن که وقت صرف کردن
نمی‏ خواهد، پول صرف کردن نمی
‏خواهد، حسینیه ساختن نمی‏ خواهد، سخنرانی نمی‏خواهد. ولی
اینها جوهره انسانیت‏ هستند، مصداق «انی جاعل فی الارض خلیفه»
هستند، اینها بالاتر از فرشته هستند. امام بعد از گرفتن این جواب فرمود :
فرزند برادرم تو هم‏ کشته می ‏شوی، «بعد ان تبلو ببلاء عظیم»
اما جان دادن تو با دیگران خیلی‏ متفاوت است و گرفتاری بسیار شدیدی پیدا می
‏کنی. لذا روز عاشورا پس از آنکه با اصرار زیاد اجازه رفتن به میدان را گرفت،
از آنجا که بچه است، زرهی متناسب با اندام او وجود ندارد، کلاه خود مناسب با سر او
وجود ندارد، اسلحه و چکمه مناسب با اندام او وجود ندارد، نوشته‏اند عمامه
‏ای به سرگذاشته بود کانه فلقه القمر. همین قدر
نوشته‏اند بقدری این بچه زیبا بود که دشمن گفت مثل یک پاره ماه است.
بر فرس تندرو هر که تو را دید گفت برگ گل سرخ را باد کجا می
‏برد. راوی گفت دیدم بند یکی از کفشهایش باز است و یادم نمی
‏رود که پای‏ چپش هم بود. از اینجا معلوم می‏شود چکمه پایش نبوده است. نوشته‏اند
که‏ امام کنار خیمه ایستاده و لجام اسبش در دستش بود. معلوم بود منتظر است، که یک
مرتبه فریادی شنید. نوشته‏ اند امام به سرعت یک باز شکاری‏
روی اسب پرید و حمله کرد. آن فریاد، فریاد یا عماه قاسم بن الحسن بود. آقا وقتی به
بالین این جوان رسید در حدود دویست نفر دور این بچه را گرفته بودند. امام حمله کرد
آنها فرار کردند و یکی از دشمنان که از اسب‏ پائین آمده بود تا سر جناب قاسم را از
بدن جدا کند، خودش در زیر پای‏ اسب رفقای خود پایمال شد. آن کسی را که می‏گویند در
روز عاشورا در حالی‏ که زنده بود  زیر سم اسبها پایمال شد، یکی از دشمنان بود
نه حضرت قاسم. بهر حال‏ حضرت وقتی به بالین قاسم رسیدند که گرد و غبار زیاد بود و
کسی نمی‏ فهمید قضیه از چه قرار است. وقتی که این گرد و
غبارها نشست، یک وقت دیدند که آقا بر بالین قاسم نشسته و سر قاسم را به دامن گرفته
است. این جمله‏ را از آقا شنیدند که فرمود : «یعز و الله علی عمک ان تدعوه فلا
یجیبک‏ او یجیبک فلا ینفعک صوته»  برادرزاده ! خیلی بر عموی تو سخت است‏ که تو
او را بخوانی، نتواند تو را اجابت کند، یا اجابت بکند، اما نتواند برای تو کاری
انجام بدهد. در همین حال بود که یک وقت فریادی از این جوان بلند شد و جان به جان
آفرین تسلیم کرد.
 

از
کتاب حماسه ی
حسینی
شهید مطهری

اشتراک/نشانه

Tags: ,



۱ دیدگاه برای احلی

پاسخ دهید