شروع داستان:
داشت نفس نفس می زد؛ اصلا نفسش به زور بالا می آمد؛
دیگر وقتی نداشت، باید اتفاقی می افتاد.
همین جور با صدای بلند، به سرعت، نفسش را تو و بیرون می داد. به این فکر کرد که اگر
موفق نمی شد چه می شد.

_______
بعضی داستان ها یک شروع دارند و یک پایان، مانند زندگی ما؛ بعضی هم یک شروع دارند،
ولی چندین پایان، مثل آینده ی ما که هنوز نیامده، بعضی هاشان هم پایان های نامربوط
و بی ربط دارند، مثل همین داستان بالا

_______
در این زمانه دست به قلم شدن و قلم را برای چند وقتی روی کاغذ نگه داشتن هم سخت
است، سخت، مانند همان نفس ها که آن قدر به سختی بیرون می آیند که انگار دیگر قرار
نیست جایش پر شود. شروع این قلم فرسایی همان هشت هشت مبارک بود …

_______
پایان یک:
می دانست آخرین لحظات عمرش است، دوباره شماره ی نفس هایش تند شده بود، دوست داشت
صدای قیژ قیژِ در را بشنود. منتظر فرزند ندیده اش بود که بر بالینش بیاید اما آنکه
تا بحال نبوده شاید این چند دقیقه هم نیاید، با آنکه گفته می آید. چشمانش را در
انتظار حرکت کردن درِ بی جان پُرصدا، به آن سوی دوخت.

_______
این جستجو به دنبال اصل؛ دردسر آفرین شده است. بیش از همه برای خودم.
به دنبال اصلی ثابت می گردیم در همه ی این امکانات و موجودیت های لَق و پَق! دوست
داریم اصلی ثابت پیدا کنیم که مطمئن شویم در گذر زمان تغییر پیدا نمی کنیم. اما اصل
هامان هم، خیلی هاشان، مدام رنگ و چهره عوض می کنند. مانده ام مانند لک لک یک باشم،
روی یک پایه استوار، یا مانند عنکبوت؛ با پاهایی بسیار، ایستاده روی بندهایی لرزان.

_______
پایان دو:
لاک پشت خودش را جلو می کشید. باز هم به داستان همیشگی خرگوش و لاک پشت فکر کرد.
چند متری بیشتر به خط پایان نمانده بود. صدایی منظم را از پشت سرش شنید. حتماً صدای
جهش های خرگوش بود. حتی نمی توانست برگردد و عقب را نگاه کند. صدا داشت نزدیک تر می
شد، آیا می توانست آن داستان همیشگی را دوباره بنویسد؟

_______
جالب شده است، زندگی؛ با آنکه بازی می دهد مرا؛ اما در قسمت دلپذیری از آن ام.
اخیراً، خیلی ها را برگشته ام، خیلی از بت هایم را شکسته ام، ولی این بار زندگی سر
ناسازگاری دارد، آنچه اتفاق می افتد، عادی نیست، این بار دعوا بر سر بد چیزی است،
بر سر اعتقادات، البته آن اعتقادی که من داشته ام که با هجمه ای پایه هایش می لرزد،
بیشتر به درد لرزه نگاری می خورد، باید وقف زمین شناسی دانشگاه تهرانش کرد!

_______
پایان سه: ژان والژان دوباره به چهره ی مرد معصومی نگاه کرد که زیر گاری گیر کرده
بود، همه هاج و واج نگاهش می کردند گاهی او را و گاهی آقای شهردار را که الان یگ
گاری بزرگ و سنگین را بالا نگه داشته بود، فریاد زد، بیاریدش بیرون، آخر کسی یخ
جمعیت را شکاند، پرید و دست مرد زیر گاری را گرفت، کشیدش. زورش زیاد نبود، سرعتش کم
بود، طاقت ژان داشت تمام می شد. دوباره به صورت مرد زیر گاری نگاه کرد، یاد نگاه
معصومانه کزت افتاد، در آن شب سرد زمستانی، دوباره به خود تکانی داد و گاری را
بالاتر کشید، داشتند درش می آوردند ..

_______
رفته بودم به دیدار دوستان، دوستانی، بهتر از جان؛ دوستان جانی. دوستانی که اگر
الان کنارشان هستی، فقط مطمئنی که الان کنارشان هستی، اینکه از کجا می آیند، اینکه
به کجا می روند را باید در فلسفه های ارسطویی جستجو کرد.
_______
پ.ن: البته وقتی که از گذشته می گفتند هر کس از یک عدد صحبت می کرد! شاید قبلا آدم
فضایی بوده اند و از سیاره شماره الف-۲۰۴ آمده باشند!

_______
پایان چهارم: فقط می دانست که باید بدود. تا جایی که جان دارد، به خاطر داشتن همان
جان باید بدود. آدم وقتی تصمیم می گیرد شروع کند باید بداند چرا اما وقتی که وسط
دویدن است، باید بدود و بدود و بدود. سایه های مرگ را می دید که به او نزدیک می
شوند، اگر می گرفتندش بهتر بود که تکه بزرگه اش گوشش باشد. تمام توانش را در پاهایش
ریخته بود، حتی اگر می گرفتندش هم نباید هدف بزرگش را رها می کرد، به هدفش فکر کرد،
نیرویش دو چندان شد، دوید …
 

اشتراک/نشانه


۱ دیدگاه برای داستان زندگی ما

  1. نجوا می‌گه:

    … (هرچه آمدم بنویسم برای این نوشته، خط زدم… دنیا آمدن… نفس نفس… نوشتن… قلم… عنکبوت و تارش… لاک پشت و رسیدن و نرسیدن… اعتقاد… دوستان… نوشته دیوارتان و دویدن… رها میکنم و میگذارم در همان سه نقطه اول بماند) عجب که اینجا نمیشود کامنتمان را مدیریت کنیم، تازه اگه سند بشه ):

پاسخ دهید