گویی امشب شام پایان است
سینه ها پر تاب
چشم من پر آب
گاه هجران است

بارها بسته است
عزم ها جزم است
یار پشت پنجره از غصه لرزان است
کاروان در جوش
وقت هجران است
گاه باران است

های ای باران پاییزی چو سیلابی خروشان شو
کاروانی را که می خواهد رَود را چند روزی پای ماندن شو
این جماعت راه هجران و غم و اندوه می جویند
این جماعت از نسیم کوی دلبر دست می شویند
این جماعت را اگر فرصت دهی امید می میرد
این جماعت را اگر فرصت دهی هر عشق می میرد

های ای باد کویری خیز و بر پا شو
راه بر بند و چو طوفانی به صحرا شو
کوزه بشکن، آب می ریز و زمین افشان
کاروان را از عطش، از تشنگی ترسان
راه این بی مردمان از هجر سرشار است
گاه در گلشن گهی در دشت و در خار است
جستجوشان در پی دنیای افسون دگر کار است
یار بی تاب است و جانش بر لب و افسوس
آرزوی یار من هم ماندن یار است

های ای خورشید سوزان تو بگوشان باز
این ره نارفته نارفته است بی همراز
من در اینجا جان خود را وانهادم باز
عشق خود را، راه خود را وا نهادم باز
راه را گو که نهان گردد به زیر خاک
یا شود این آرزو از روی گیتی پاک
باز هم چاووش دهد ای کاروان برخیز
آید آیا فرصتی تا دل شود لبریز
از غزل، از شوق
یا از باده ی پاییز

آری امشب شام پایان است
سینه ها پر تاب
چشم من پر آب
بارها بسته است
آرزو خسته است
کاروان در جوش
وقت هجران است
فصل باران است


_______
من امشب می روم تنهای تنها در مسیر رود
……..

اشتراک/نشانه

Tags: ,



۲ دیدگاه برای فصل باران است

  1. نجوا می‌گه:

    اما باران؛
    امیدِ جانِ مشتاقان است…
    اینگونه که از گاهِ هجران، وقت باران میگویید
    یک چیزی درون سینه ام تیر میکشد…
    آه باران!
    مده فرصت به ما
    ببار بر ما
    تا نمیرد امیدمان…
    ببار بر ما…‏

  2. افسون گر می‌گه:

    فقط می دونم بلاگت قشنگ شده…
    :)

پاسخ دهید